مسعود از دلاورمردان گردان شهادت بود. من در کربلای ۵ با او آشنا شدم و تا شهادتش باهم ارتباط داشتیم و در سپاه نیروی سرلشکر باقری بودیم و باهم همکار هم بودیم. آقا رضای صراف هم بود. ضمن اینکه همسایه این شهید بود او را از من بیشتر میشناخت. مسعود بچه بسیار دلاور، نترس، خوشاخلاق، شوخ، بمب روحیه و عاشق سینهزنی بود. هر وظیفهای که بهش میدادند نه نمیگفت هرچی که باشد. مسعود آرام و قرار نداشت و خیلی از جان کندن از رفقای شهیدش ناراحت بود. سال ۶۹ بود که تصمیم به ازدواج گرفته بود و یکی از اقوامش را عقدکرده بود. یادمه آن روز خیلی خوشحال بود و همه دوستانش را نهار دعوت کرد.
بیخبر از من با نیروهای حاج حسین الله کرم هماهنگ کرده بود و خودش را رسانده بود به قرارگاه برونمرزی حمزه تا در عملیاتهای آنها علیه ضدانقلاب شرکت کنه. خوشحالی عجیبی داشت و از من خداحافظی کرد و رفت و این آخرین دیدار من و مسعود بود. از اینجا به بعد را از زبان فرماندهان میگم. مسعود با دیگر همرزمانش در قالب چند تیم عملیاتی باتوجهبه اطلاعاتی که کسب کرده بودند متوجه شده بودند که در منطقه عمومی سردشت الباتان در نقطه صفر مرزی عدهای از نیروها و سران ضدانقلاب برای هماهنگی عملیاتی در پایگاهی تجمع میکنند و مسعود همرزمانش در موعد مقرر میخواستند که به این پایگاه حمله کنند. قرار عملیات رزمندگان اسلام اینگونه بود یک تیم ۵ نفره با چند بمب ساعتی دستساز در داخل پایگاه بشن و بمبهای ساعتی را در کنار سولهها و محلهای احتمالی تجمع ضدانقلاب در شبکار بگذارند و طوری بمبها را تنظیم کنند که ۱۵ دقیقه بعد منفجر شود و در این مدت از پایگاه خارج شوند و به آن دو تیم دیگر بپیوندند که در محل مناسب در بیرون از پایگاه کمین کرده بودند. بعد بهطرف پایگاه شلیک کنند وقتی نیروهای ضدانقلاب به بیرون میایند بمبها منفجر شود و تلفات خوبی بگیرند.
تیم مسعود با استتار و اختفا وارد پایگاه میشدند تا نفرات مشخص بمباران کار بگذارند اما متأسفانه یکی از بمبها که شهید تقی مشکوری بوده بهمحض فشاردادن دکمه شروع تایمر منفجر میشود و برنامه عملیات بهم میخورد. دو تیم داخل پایگاه زودتر وارد درگیری میشوند و مسعود باتوجهبه قدرت بدنی که داشت با یک تیربار و یک بیسیم خودش را میرساند به بالای یک ساختمان یک طبقه و با فرماندهشان در تماس بوده. مسئولشان میگفت من مسعود را راهنمایی میکردم که چه جوری عمل کند. به مسعود گفتم جلوی در خوابگاه را با تیربار بگیر و هرکه میاد بیرون بزن و مسعود هم میگفت دارم میزنم و تلفات میگیرم. آن دو تیم بیرون نمی توانستن کمک زیادی باتوجهبه بهم خوردگی برنامه عملیات به تیم مسعود داشته باشند وبا توجه به صعبالعبور بودن منطقه و دستور فرماندهی باید برمیگشتم. درواقع مسعود آن جا تنها مانده بود اما دلاورانه با دشمن مبارزه میکرد. مسعود مجروح میشه و از پایگاه حزب کومله خارج میشود. با روشن شدن هوا، ایشان در منطقه آلواتان پشت تختهسنگی مخفی شده تا دوباره بعد از تاریکی هوا به سمت خط خودی حرکت کند و با بیسیم با فرماندهشان در تماس بوده و میخواسته خودش را که مجروح هم بوده بهجای امنی برساند که یکی از قاچاقچیان منطقهایشان را دیده و محل اختفای ایشان را به دشمن اعلام میکند. فرمانده مسعود میگفت بیسیم افتاد دست ضدانقلاب و من به آن کسی که بیسیم را گرفت گفتم بیسیم را بده دست کاک ابراهیم گفت کاک ابراهیم خودمم گفتم تو نیستی من صدایشان میشناسم بگو خود کاک ابراهیم بیاید پشت بیسیم. خلاصه خیلی بحث کردم بهش گفتم این را که گرفتی یک بسیجیه این را با خود من مبادلهکن. قبول نمیکرد و میگفت این از فرماندهان شماست خیلی دایره از ما خیلی تلفات گرفته بههیچوجه ولش نمیکنیم. خلاصه از مسعود حرفی نتوانستن در بیاورند و پس از دو روز شکنجههای مکرر و عدم موفقیت در اخذ حتی یککلام حرف از مسعود، ایشان را به فجیعترین شکل ممکن شهادت میرسانند و بعدش پیکر شهید مسعود امینی را با قطاری میفرستن یکی از روستاهای مرزی و بچههای سپاه که خبردار میشن پیکر را تحویل میگرند .
راوی: قاسم بوربور