سرگذشت بهرام علی پدر شهید عباس اسماعیلی

میر آب نو رسیده
از ۵ – ۶ سالگی، رعیتی و کارگری را در روستایشان تجربه کرده بود. از همان سنین، به آینده و عاقبت کار، در روستا، فکر کرده بود؛ هیچ شانسی برای ماندن در روستا نبود، نه زمین داشتن و نه آب.
«بهرام علی» تا ۱۷ سالگی، در مقابل شرایط سخت و ناگوار، مقاومت کرد؛ از فرط کار، و در اوج نوجوانی، دستانش، زمخت و پینه‌بسته بود…!
مادرش که فوت کرد. پدرش ازدواج کرد، آن‌هم با کسی که هیچ‌گونه سازگاری با بچه‌ها نداشت!
همه اینها، دست‌به‌دست هم داد و طاقت بهرام علی، طاق شد. بار سفر بست و به‌سوی تهران حرکت کرد. همین که از اتوبوس پیاده شد بی‌درنگ سراغ کار را گرفت! به اتاق مدیر ترمینال رفت و پرسید:
آیا کاری برای من دارید؟! دنبال کار می‌گردم.
– اهل کجایی؟!
– قزوین؛ البته یکی از روستاها فزوین – آبگرم قارقان –
– چرا به تهران آمدی؟
– برای زندگی بهتر! در آمد خوب! کار مناسب….
– اونجا، تو ولایت خودتان، چه‌کار می‌کرد؟!
– رعیتی! کارگری! کشاورزی رو زمین‌های ارباب …
– سواد داری؟!
– نه!
– چرا؟ مگه مدرسه نبود که بری؟!
– چرا! بود … خواهر و ۲ برادرم، مدرسه میرن! اونا از من کوچکترن! من بچّه‌ی بزرگم و از بچگی کار می‌کردم … دیگه فرصتی برای درس‌خواندن نداشتم!
– ها! عجب بدشانسی آوردی پسر! تو باید درس می‌خواندی، درس خیلی خوبه؛ تو تهران، سواد خیلی به دردت می‌خورد.
– ای آقا! دیگه به قول شما از بدشانسی منه … که نشد درس بخوانم!
– چند سالته؟!
– هفده سال…
– از قیافه‌ات پیداست که مرد کاری! دست‌های تو، هیچ شباهتی به هفده‌ساله‌ها ندارد!
– آقا از ۵ – ۶ سالگی، روی زمین‌کار کردم، مثل یه آدم بزرگ…
– عجب! که این‌طور؟! خُب، پس معطّل چی هستی؟! پاشو «یا علی» بگو و کارت رو شروع کن! اینجا برای خوابیدن هم جا هست….
– آقا! چه‌کار باید بکنم؟!
– پای موتور آب‌کشی وایستا؛ درست دقّت کن، موتور از کار نیفتد! تانکرهای آب رو، به‌نوبت پُر کن که بین راننده‌ها دعوا نشه! از اوّل صبح میان صف می‌بندند؛ مردم تهران، آب را می‌خرند! پس باید حواست جمع باشد؛ آب هر منطقه باید به‌موقع دست مردم برسد!
و بهرام علی، از بدو ورود به تهران، مشغول به کار شد. سعی داشت که نذاره برادر و خواهرش غصّه بخورند! امّا نامادری، با بی‌مهری و کج‌خلقی، همه چیز را به هم ریخت! او به‌راحتی روی پدرش تأثیر گذاشته بود و پدر، کمتر به بچه‌ها توجّه می‌کرد!
کاروکاسبی خوب بود. جای خواب و استراحت، رو براه! می‌توانست پس‌انداز کنه و آینده خوبی را رقم بزنه! امّا فکر برادرها و خواهرش، او را یک‌لحظه راحت نمی‌گذاشت! شب‌ها، کابوس می‌دید! خواهرش کتک خوده و گریان! و برادراش، رها شده در کوچه‌های روستا! با اینهمه، در تهران ماند و تا 3 سال کار نظارت بر موتور آب را ادامه داد.
آشنایی با شخصی بنام «میرسمیعی» تحّول تازه‌ای در زندگی‌اش، ایجاد کرد. شغل میرسمیعی، ساخت وساز بود؛ زمین می‌خرید و می ساخت. بهرامعلی هم بعنوان سر کارگر، مشغول به کار شد. با پرداخت 100 تومان، سربازی‌اش را خرید و به خدمت نرفت اسباب و اثاثیه مختصری خریداری کرد و اتاقی اجاره کرد. نداشتن همدم برایش ملال آور شده بود! به پیشنهاد یکی از دوستان و با وساطت او، به خواستگاری دختر یکی از آشنایان رفت؛ پدرش حتّی برای خواستگاری هم نیامد! «صدیقه» 17 ساله بود. با شناختی که پدرش از بهرام علی داشت قبول کرد ، بهرامعلی پس از سپری شدن 2 ماه نامزدی، عروس را به خانه بخت برد.
سال 1339 وقتی «محبوبه» اوّلین فرزندشان متولد شد. بهرامعلی بیکار شد، زیرا میرسمیعی ساخت و ساز را تعطیل کرد. در این غربت و بی‌کسی و تشکیل زندگی و آمدن بچّه… بیکاری و فقر، برایش وحشتناک و ملال آور بود. با توکل به خدا، بچّه را بغل کرد و به طرف مسجد راه افتاد تا امام جماعت، در گوشش اذان و اقامه بخواند. در راه دعا میکرد و میگفت: ای کسِ بی کسان! یا رزّاق! یا رحیم!…. روزی این بچّه رو بده!
وقتی داشت از مسجد خارج میشد «حاج فلّاح» همسایه میرسمیعی را دید.
– بهبه…آقا بهرامعلی…سلام علیکم
– از ما سلام حاج آقا…
– قدم نو رسیده مبارک…بهبه…چه بچّه قشنگی… ماشاءالله…ماشاءالله…. خدا بهت ببخشه!
– شنیدم آقای میرسمیعی پایان کار گرفته و تو بیکار شدی؟!
– والله… چی بگم حاج‌آقا… شانسه دیگه…
– نگران نباش! خدا کریمه…! خودم برات کار جور میکنم و خبرت می کنم….
بعد از چند روز، حاج فلاح آمد و گفت نگفتم خدا کریمه… بیا با هم بریم یه جایی…!
– خیره حاجی؟! کجا باید بریم؟!
– آره خیره پسرم…! میریم «وزارت امور خارجه» بعنوان خدمه مشغول میشی!
– وزارت امور خارجه؟!…
– آره… بعداً میری با همه چیز آشنا میشی…! الحمدالله تو هم آدم باهوشی هستی، هم آدم خوش شانسی! نونت افتاده تو روغن… اونم چه روغنی…!
با ضمانت حاج فلاح، کارش را در وزارت خارجه شروع کرد. با پایه حقوق ۱۸۰ تومان ماهیانه؛ بار دیگر، خانه‌ی بهرامعلی رونق گرفت و از ملامت بیرون آمد.
انقلاب که شروع شد، به همراه صدیقه، به تظاهرات میرفت! یه شب در ازدحام جمعیت و شلوغی تظاهرات، در چاله‌ای عمیق افتاد! همانجا نشست تا شلوغی پایان یافت. وقتی همه جا ساکت شد؟ کمک خواست و مردم نجاتش دادند.
به‌خاطر ارتباطات کاری، از بعضی اطلّاعات و اخبار دولتی که مطلّع می‌شد، آنها را به‌صورت محرمانه و سرّی، در اختیار دانشجوهای انقلاب می‌گذاشت…!
خدا به آنان ۷ فرزند عطا فرمود، ۴ دختر و ۳ پسر.
«عباس» که در ۱۳۴۰/۶/۲۵ به دنیا آمده بود. پس از پیروزی انقلاب در وزارت امور خارجه به‌عنوان کارمند اشتغال داشت. با شروع جنگ تحمیلی به‌صورت بسیجی در جبهه‌ها حضور فعّال داشت. او با وجود سه مرحله مجروحیت، در عملیات‌ها و مناطق مختلف، در حین عملیات کربلای ۵، و در مورخه ۱۳۶۵/۱۰/۲۳ به جمع شهیدان پیوست.
«مجید» که هنگام شهادت ۱۷ سال داشت، در مورخه ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ بر اثر اصابت ترکش به سر، در شرق دجله به باتلاق افتاده و مفقودالاثر گردید.