برادر من معاون نانگیر که فرمانده پایگاه مالک بود با نانگیر هماهنگ کرده بود که من و پدرم هم که در مرخصی بودیم همراه بچههای سیدالشهدا به دیدار امام برویم. قرار شد که ساعت ۵ صبح ما سر کوچه باشیم و نانگیر بیاید دنبال ما که به جماران بریم. من و پدرم تا ساعت ۷ صبح منتظر شدیم سر کوچه و نانگیر نیامد که نیامد و ما دست از پا درازتر برگشتیم خانه. روز بعدش نانگیر یک انگشتر عقیق که از امام گرفته بود به من داد تا از دلم دربیاره بدقولیاش را. این انگشتر رو خیلی دوست داشتم و همیشه بهش افتخار میکردم تا اینکه عملیات بیتالمقدس ۴ زمانی که خمپاره خورد تو کمرم از شدت موج انفجار انگشتر از دستم پرت شد بیرون و با همان حال مجروحیت دنبالش گشتم ولی پیدایش نکردم. بعدها شنیدم اگر غذا بلایی به آدم بخورد اگر انگشتر عقیق داشته باشی آن بلا به انگشتر میخورد و دفع میشود.
راوی: محمود لیایی