عملیات کربلای ۵ (راوی: حسن اباذری)

سید علی دانشور خیلی باحیا بود همیشه احساس کوچکی می‌کردم نزد ایشان علی‌رغم اینکه یک‌دستش قطع بود ولی همه کارا رو تندتر از بقیه گروهان انجام می‌داد .

بستن بند پوتین برای همه سخت بود ولی تو رزم شبانه زودتر از همه آماده می‌شد بعداً فهمیدم از بغل زیپ گذاشته بود.

بهمنشیر با گروهان از دیوار بالارفتن را تمرین می‌کردیم اولین نفر ایشان رو صدا زدم و به بقیه گفتم مثل سید باید از دیوار بالا برید ایشان استاد از دیوار بالارفتن می‌باشد بعد اشاره به دستش قطعش کردم که این نمونه از دیوار بالارفتنش می‌باشد کلی آن روز خندیدیم ولی باور کنید یک‌دستی چنان از دیوار بالا رفت که کف همه برید.

قربان صابری هم یک‌دست ایشان هم قطع شده بود یعنی دونفری یک جفت دست‌داشتن و انصافاً تو درگیری خوب و بادقت آرپی‌جی می زدن ندیدم تیرشان به خطا بره.

گردان هنوز نیرو نگرفته بود گروهان‌ها با همان نیروی مختصر جهت آموزش شنا و عملیات ابی خاکی به اردوگاه رودخانه دز اعزام شدیم چند روزی با بچه‌ها سرگرم آب‌بازی بودیم تا اینکه من مجبور شدم به مرخصی اضطراری برم .

رفتم سراغ برادر اصفهانی اجازه گرفتم و ساکم رو بستم و چون ماشین نبود برادر اصفهانی گفت تا اندیمشک می‌رسانمت .

غروب شده بود که دیدم برادر اصفهانی بوق زد و منم چون از قبل آماده بودم سوار شدم از همه چی حرف زدیم. به ابراهیم گفتم یک سؤال ذهن منو به خودش مشغول کرده می‌توانم بپرسم ازت؟ با خنده و شوخی گفت بپرس

گفتم چند وقته دارم می‌بینم یکی از دندان‌های جلویی‌ات سیاه شده و شما اصلاً اهمیت نمیدی چرا درستش نمی‌کنی شاید بخواهی بری خواستگاری آن‌وقت دختر بهت نمیدن .

من داشتم خیلی جدی می‌گفتم و جواب ازش می‌خواستم و ایشان فقط گوش می‌داد با لبخندی بهم گفت کاره من به آن جا نمی‌کشد زیاد مهم نیست دندان. وقت برای ترمیم ندارم آن روز قانع نشدم و حرف آن روزش را نفهمیدم و پیش خودم گفتم وقت ندارم یعنی چی دو سه روز بره دندانپزشکی درست می‌شه.

ولی بعداً تو فاو به عمق جوابش پی بردم آن‌وقت که چشمم به‌صورت نورانی‌اش افتاد مثل اینکه بهش وعده‌های خوبی داده بودن.

آن روز خدا به من یک دختر داده بود و داشتم می‌رفتم به دیدن آن شاید مست دنیا بودم متوجه حرف شهید نشده بودم.

قبل از عملیات فاو گفته بودن پایگاه موشکی عراق مزاحم تردد کشتی‌های نفتکش ایران تو خلیج‌فارس میشه خیلی دوست داشتم پایگاه رو هرچه زودتر ببینم و آن شب فرارسید. گروهان باهنر آن شب هنرنمایی کرد و خط و با ترکاندن چند تانک شکست و بقیه به‌راحتی پایگاه رو با یک راهپیمایی نسبتاً سخت دور زدیم و رسیدیم به جاده اصلی با کندن سنگر آماده پاتک عراق شدیم هوا روشن شده بود ولی از پاتک خبری نبود .

از طرفی هم مهمات و آذوقه درخواست کرده بودم و گردان هم هماهنگ کرده بود با پی‌ام پی مهمات برساند .

پی‌ام پی به‌سرعت از پایین جاده گروهان‌ها را شارژ می‌کرد و بدون معطلی به سمت گروهان رجایی می‌آمد چند تا موشک تاو از اول حرکتش به سمتش شلیک شده بود و از بالای سرش رد شد. نزدیک گروهان رجایی رسید افضل کشاورز پیش من بود بهش گفتم بلند شود با محمد سیری مهمات و خالی کنید افضل به‌سرعت بلند شد و به‌طرف پی‌ام پی که حالا کاملاً ایستاده بود و من هی خدا، خدا می‌کردم سریع مهمات خالی بشه ولی قسمت این بود آن خودرو با همه مهمات و آذوقه مورد اصابت موشک قرار گیرد به یکباره آن جا تبدیل به جهنم شد.

انفجار مهیبی اتفاق افتاد به‌سرعت به سمتشان دویدم هرکدامشان به سمتی پرت شده بودن دیوانه‌وار سراغ افضل می‌گشتم به اولین شهید رسیدم نشناختمش همه‌جایش سوخته بود مقداری مغز سفید رنگی از دماغش زده بود.

رفتم بیرون سراغ بعدی الله‌اکبر همه تکه، تکه شده بودن در همین حین محمد کشاورز آمد سراغم گفت دنبال کی می‌گردی گفتم افضل

گفت همانی بود که رفتی بالای سرش دوباره برگشتم اره خودش بود ولی اصلاً قابل‌شناسایی نبود محمد خدا خیرش بده عقل کرده بود اسم افضل و رو زبونه پوتین نوشته بود که تهران به‌واسطه همین کار شناسایی شده بود والا گمنام می‌ماند .

بعد سراغ علی امامی گشتم آن طرف جاده پنجاه متر آن‌طرف‌تر پیدایش کردم از کمر جدا شده بود بالا تنه‌اش سالم بود. برگشتم سراغ محمد سیری دیدم از دو چشم نابینا شده صورتش کاملاً سوخته بود ولی هوشیار بود حمل مجروح رو صدا زدم انتقال پیدا کرد به عقب. فرهاد و حسن شیخ خیلی خوشگل خوابیده بودن.

سر سامانی دادم به اوضاع و آمدم تو سنگر حالم بد بود افضل از دوران دبستان با هم بودیم خانه‌مان دیواربه‌دیوار بود .

کلی گریه کردم با صدا بلند امیر اربابی هی می‌گفت حسن آرام‌تر بچه‌ها روحیه‌شان خراب میشه از آن طرف محمد کشاورزی نیم ساعتی گریه کردیم امیر هم هی شانه‌های منو می‌مالید خیلی سخت گذشت .

گردان سلمان به فرماندهی حسین اسکندر لو در نقطه رهایی ستون کشی کردن به سمت کانی مانگا چشمم افتاد به جواد افراسیابی و علی‌اصغر رنجبران بین بچه‌های بسیجی گمنام با یک چوب‌دستی حرکت می کردن رنجبران به‌شدت از ناحیه پا لنگ می‌زد و آقا جواد یکی از پاهایش قطع بود رو کردم به حاج عباس کریمی که آن موقع فرمانده تیپ ۲ سلمان بود گفتم حاجی اصغر و جواد در ستون بودن با یک چوب‌دستی گفت: سریعاً برو برشان گردان تو آن تاریکی به‌زحمت پیدایشان کردم دیگر نزدیک رودخانه بودن به اصغر گفتم حاج عباس میگه برگردید. رنجبران گفت دیگر دیره می‌خواهم امشب با حسین اسکندر لو باشم آقا جواد هم تأیید کرد و به حرکتشان ادامه دادن منم دست از پا درازتر برگشتم. حاج عباس گفت چی شد آمدن؟ منم با مکث گفتم قبول نکردن .

آن شب گذشت عملیات و درگیری شروع شده دیگر از فکر جواد و اصغر آمده بودم بیرون فردای آن روز حاج‌آقا تاجیک مسئول تعاون لشگر و دیدم از بچه‌ها پرسیدم گفت رنجبران روآوردن دارم میرم سردخانه ببینمش خیلی حالم بد شد باهاش رفتم سردخانه.

بالاسر اصغر کلی گریه کردم تمام‌صورتش سیاه شده بود خرده‌های چوب دور دهانش دیده می‌شد نامردا با همان چوب فروکرده بودن تو دهانش انگار خفه شده بود ولی جای سجده‌اش چنان نورانی شده بود که باورکردنی نبود .

هر شب نماز شب با سجده‌های طولانی می‌خواند. اصغر از اولین فرمانده گردان‌های قدیمی سپاه بود فکر می‌کنم فرمانده گردان ۲ بود.

کانی مانگا عملیات بسیار پیچیده‌ای بود و باتوجه‌به اینکه شناسایی کامل از منطقه نشده بود گردان‌ها دچار مشکل شده بودن و بیشتر با کمین‌های عراقی درگیر می شدن و به هدف اصلی که تصرف ارتفاعات بود نمی رسیدن این شده بود کابوس برای فرماندهان .

ارتفاعات آن‌قدر تودرتو بود که هر ارتفاعی رو پشت سر می‌گذاشتی یک ارتفاع دیگر شروع می‌شد بچه‌ها دیگر خسته شده بودن و رمقی برایشان نمانده بود این از یک طرف میدان مین از طرفی دیگر تازه کمین‌های رو تپه‌ها که قابل‌شمارش نبود. گردان‌ها سردرگم فقط قصدشان ارتفاعات اصلی کانی مانگا بود.

یکی از این گردان‌ها که گیر کمین افتاده بود گردان حمزه به فرماندهی حاج محمود امینی بود. در یک شیار با کلی مجروح تو محاصره افتاده بود و چون عراقی‌ها بالای تپه بودن موقعیت خوبی داشتن و ارتباط گردان با عقب قطع شده بود ولی با هر زحمتی بود گردان خودش را به شیاری نزدیک دشت و جاده اسفالت رسانده بود. آب و آذوقه نداشتن راه فراری هم با آن‌همه مجروح برایشان نمانده بود.

تو قرارگاه من پیش حاج عباس کریمی نشسته بودم که سید مجتهدی وارد شد و با ناراحتی از گردان محاصره شده حمزه گفت ایشان با زحمت و با پای پیاده که انصافاً مسیر طولانی را طی کرده بود خودش را به عقب رسانده بود.

حاج عباس گفت بلند شو با سید برو ببین چه جوری میشه مجروحین و شهدا رو به عقب بیارید.

تویوتا وانت و برداشتیم رو جاده اسفالت دونفری به‌سرعت به سمت دشت پنجوین حرکت کردیم و چون ارتفاعات مشرف به جاده دست عراقی‌ها بود با ترس‌ولرز حرکت می‌کردیم چون هر لحظه ممکن بود یک آرپی‌جی بخورد به ماشین و بریم رو هوا ولی ذکر و جعلنا رو هی می‌خواندم همین‌جوری که رو جاده اسفالت با سرعت حرکت می‌کردیم سید مجتهدی گفت حسن نگاه کن به عقب تا برگشتم به عقب نگاه کنم ۲ تا آمبولانس نو بهداری به‌سرعت باد از ما گذشتن و جلوی ما حرکت کردن. حالا شده بودیم سه تا خودرو رو جاده این یعنی عروسی برای عراقی‌ها ولی خیلی زود، زود پیچیدن توی شیاری که گردان حمزه گیرکرده بود خدا رو شاهد می‌گیرم یک تیر هم به سمت ما شلیک نشد گویا خدا پرده‌ای بین ما و دشمن حائل کرده بود مجتهدی با تعجب گفت فلانی من با سختی از محاصره آمدم بیرون چی شده که عراقی‌ها بی‌خیال شدن .

آمبولانس‌ها قبلاً یک‌باره دیگر صبح تو تاریکی به شیار آمده بودن و راه و کاملاً بلد بودن ولی با روشن شدن هوا دیگر جرئت برگشتن نداشتن ولی با دیدن ما تصمیم میگیرن به ما کمک کنن خدا خیرشان بدهد.

به‌سرعت مجروحین بدحال و سوارکردن و دورزدن. بقیه مجروحین سرپایی سوار وانت شدن بالغ بر سی نفر آویزان وانت شدن دیگر جا نداشت به سید گفتم شما بنشین پشت فرمان و خودم رو رکاب بغل سید .

حالا مگر ماشین حرکت می‌کرد از سنگینی به هر بدبختی بود برگشتیم و حاج محمودم با بقیه از محاصره آمدن بیرون. آن روز معجزه الهی را دیدم به چشم .

انگار خاک مرده بر چشمان دشمن پاشیده شده بود.

گردان شهادت با یک گروهان با جواد صراف راهی سه‌راه شهادت شد به‌سرعت تویوتاها پر شد و حرکت کرد من و اکبر عاطفی با دو گروهان حول وحوش پنج‌ضلعی مستقر شدیم و منتظر دستور حرکت .

داخل سنگر لشگر داشتیم با حاج محمد کوثری صحبت می‌کردیم وضعیت خط و می‌پرسیدیم که یکی از بچه‌ها منو صدا زد گفت دم سنگر یکی کارت دارد رفتم جلوی سنگر اخوی بزرگ‌ترم و دیدمش. گفتم اینجا چیکار می‌کنی تو الان با جواد صراف رفتی خط که. تعریف کرد به‌محض اینکه رسیدیم سه‌راه شهادت ماشین ما را زدن جواد و حسین نانکلی در جا شهید شدن و منم از ناحیه پا مجروح شدم. داشتم با اخوی حرف می‌زدم آقا رضا یزدی رو دیدم آمده بود جلو توجیه بشه بره گردان عمار رو بیاورد بعد از سلام و احوالپرسی اخوی رو با حاج رضا فرستادم عقب .

به حاج محمد گفتم جواد شهید شد باورش نشد گفت نیم ساعت رفته جلو مگر میشه الان کی تو خطه سریع بقیه گروهان‌ها را ببرید جلو. حاج اکبر سریع نیروها رو سوار کرد و حرکت کرد .

منم با محمد کشاورز با موتور تریل ۲۵۰ سریع به سمت سه‌راه شهادت راه افتادیم ‌.

چه وضعی بود خدا نیاورد انگار آخر دنیا بود سگ صاحب شو نمی‌شناخت به‌قدری آتش سنگین بود که دیگر وقت خیز و دولا شدن نبود فقط گاز و بسته بودم به موتور که زودتر برسم تو جاده آن‌قدر چاله خمپاره بود که آدم حالش بد می‌شد ولی به هر زحمتی بود از لابه‌لای خمپاره‌ها به‌سلامت به سه‌راه مرگ رسیدیم چشمتان روز بد نبیند آن‌قدر شهید و مجروح ریخته بود که دیگر عادی شده بود و گاهی پا رو شهدا و مجروحین می‌گذاشتم برای رد شدن.

باید اعتراف کنم عملیات زیاد رفته بودم مجروح و شهید زیاد دیده بودم ولی خدا شاهده تو خوابم چنین وضعیتی رو ندیده بودم.

داشت هوا تاریک می‌شد قبل از ورود ما عراق چندین پاتک کرده بود و بیشتر گردان‌ها لت‌وپار شده بودن جلوی دژ چند خاکریز مقطع بود که گروهان حسین خواجوی مستقر شده بود و مابقی گروهان‌ها پشت دژ سنگر گرفته بودن اکبر و سعید سلیمانی تو سنگر پناه گرفته بودن.

اکبر تا من و دید گفت برو پیش حسن خواجوی ممکنه عراق برای پنجمین بار پاتک کنه اخه اهمیت سه‌راه شهادت می‌دانست تنها راه ارتباطی لشگر ۲۷ و ۲۵ و ۱۰ از همین‌جاست .

هوا کاملاً تاریک شده بود از دژ عبور کردم حسین خواجوی رو پیدا کردم در یک چال خمپاره پناه گرفته بود به‌قدری اتش سنگین بود که خودم و زورکی چپاندم کنار حسین .

خسته به نظر می‌آمد واقعاً هم خستگی داشت تا حالا این حجم از اتش را یکجا ندیده بودم شاید باورش سخت باشد ولی گلوله درست جای قبلی می‌خورد آن هم به‌کرات .

سه‌راه مرگ به سمت چپ کانال ماهی توسط عراق تصرف شده بود و رخنه بین ما و لشگر ده ایجاد کرده بود و از سه طرف سه‌راه را با انواع و اقسام سلاح می‌زد و از آن طرف بچه‌های لشکر ۱۰ را واقعاً کلافه کرده بود و دغدغه فرمانده لشگر شده بود این فاصله بین ما و لشکر ۱۰ و از طرفی از دشت روبرو چندین بار برای سه‌راه خیز برداشته بود که بچه‌ها با چنگ‌ودندان و تلفات سنگین آنها را عقب زده بودن ولی دست بردار نبودن .

قرار شد آن شب دو گردان از لشکر ۱۰ این رخنه را عقب بزنند و دوباره ما و لشکر ۱۰ با هم دست بدیم .

گردان‌های لشکر ۱۰ به سمت نوک مدادی حرکت کردن و ما هم تو دشت آماده دفع پاتک عراقی‌ها بودیم. به حسین خواجوی گفتم تا عراقی‌ها نیامدن من در چاله خمپاره چرت بزنم اگر کار داشتی صدا بزن البته از شدت اتش دشمن کاسته نشده بود و دیوانه‌وار می‌زد و بچه‌ها پر، پر می شدن یعنی شدت اتش به‌قدری بود که در عرض چند ساعت گردان از هم متلاشی می‌شد گفته بودیم بچه‌ها فقط جان‌پناه بگیرند .

نیم ساعتی بگی نگی چرت زدم که حسین خواجوی صدا زد دارن میان سریع بلند شدم تو تاریکی چه ستونی راه انداخته بودن ولی از هلهله خبری نبود بچه‌ها رو آماده کردیم همه پشت خاکریزها آماده با آرپی‌جی و تیربار .

به حسین گفتن تا نگفتم کسی تیراندازی نکند .

یواش، یواش داشتن نزدیک می شدن دیگر تو تیر رس قرار گرفته بودن.

از صبح تا غروب از همین راهکار چندین بار پاتک کرده بودن البته با زرهی ولی این بار با نیروی پیاده.

گروهان حسین خواجوی پشت خاکریز آماده پاتک عراقی‌ها بودن و ستون هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد حالا کاملاً تو تیررس قرارگرفتن .

به حسین خواجوی گفتم حالا موقعش شده بزنید. آرپی‌جی بود که پشت‌سرهم در ستون می‌رفت و منفجر می‌شد و از طرفی تیربارها امانشان را بریده بودن و بقیه هم با کلاش رگباری می زدن .

چند دقیقه طول کشید که یکهو صدای الله و اکبر از روبرو بلند شد داد می‌زدند نزن برادر ما خودی هستیم نزن.

داد زدم نزنید بچه‌های خودمان هستند به یکباره آتش قطع شد و من و حسین دویدیم به سمتشان. بچه‌های لشکر ۱۰ بودن که اول شب برای ترمیم حدفاصل لشکر ۲۷ و ۱۰ رفته بودن به سمت نوک مدادی که راه و گم‌کرده بودن و ۹۰ درجه چرخیده بودن و درست سر از جایی درآورده بودن که از صبح از آن مسیر عراق ۵ بار پاتک سنگین کرده بود.

آن شب سخت و وحشتناک بود ولی از پاتک عراق خبری نبود. توپخانه عراقی‌ها تا صبح کار کرد و در واقع زمین و سه چهار بار شخم زد و زیرورو کرد تلفات بالابود ولی تخلیه مجروحین به‌سرعت انجام می‌شد.

عدم موفقیت لشکر ۱۰ باعث شده بود اختلاف بین فرمانده لشگرها بالا بگیرد. هوا داشت روشن می‌شد از حسین خواجوی جدا شدم آمدم پشت دژ کنار سنگر برادر عاطفی که حالا فرمانده گردان شده بود. مختصر گزارشی دادم بهش. یک پتو در سنگر حاجی بود برداشتم کشیدم روم و خیلی به‌سرعت خوابیدم هنوز یک ربعی نگذشته بود که حاج اکبر صدام کرد بلند شو بلند شو فکر کردم عراق پاتک کرده.

گفتم چی شده گفت حاج محمد کوثری آمده خط میگه باید عملیات کنید رخنه رو عقب بزنید و منم قبول نکردم گفتم بذار شب بشه چشم..

حاجی محمد قبول نکرد و اصرار کرده تو روز حتماً باید برید الان هم رفته رو دژ میگه اگر نرید خودم تنهایی میرم چیکار کنیم .

عملیات تو روز یعنی خودکشی تازه دیگر نیرویی برامون نمانده بود گفتم باشد الان میرم صداش کن خیلی سریع رفت بالای دژ دست فرمانده لشگر را گرفت گفت چشم حاجی انجام میشه.

او هم‌خیالش راحت شد و آمد پایین با سعید سلیمانی یه حرفی زد و برگشت عقب .

رضا وفایی رو صدا زدم گفتم بریم شناسایی .

پشت دژ صحنه‌هایی دیدم که باورکردنی نیست و سعی کردم از ذهنم پاکش کنم و جایی بازگو نکنم به نظر حقیر از رازهای مگوی جنگ ماست ولی گوشه‌ای از این پرده رو امشب بالا می‌زنم.

پشت دژ خیلی شهید افتاده بود و چون سه‌راه مرگ با آتش سخت دشمن بسته شده بود نمی‌شد جنازه مطهر شهدا رو به عقب انتقال داد .

پشت دژ شده بود باتلاق از بس خمپاره تو آب و کنار دژ خورده بود و چون تنها راه عبوری ما ازروی پیکر شهدا بود با هر رفت‌وآمدی به زیر می‌رفتند و موقع برگشت شهدای جدیدی رو قبلی‌ها می‌افتادند .

خیلی سخت بود رفیق‌هات جلوی چشم‌هایت بیفتند و نتوانی کاری کنی .

یادم میاد با رضا وفایی برای شناسایی می‌رفتیم چشم افتاد به مصطفی خامنه خیلی ایشان را دوست داشتم همیشه موهای فرفری‌اش منو یاد شاهرخ ضرغام می‌انداخت نگاه کردم که از کنارش رد بشم جا پایی پیدا نکردم پا را روی سینه‌اش گذاشتم فکر کردم شهید شده دیدم چشم‌هایش و باز کرد و با یک نگاه عمیق آخرین اه شو کشیدم و اسمانی شد انگار دنیا رو سرم خراب شد ولی چاره‌ای نداشتیم اگر سه‌راه از دست می‌دادیم همه شهدا چه پشت دژ چه تو دشت جا می ماندن.

این از شهدا حالا اگر کسی مجروح می‌شد دیگر وا مصیبت حمل و رفتن به سه‌راه شهادت و نبود آمبولانس و خدا نیاورد کسی آن جا مجروح بشه.

با هر مصیبتی بود یک دسته از گروهان‌ها جمع کردم با فغانی مسئول گروهان میثم شیرازی و رضا وفایی محمد طاهری ابراهیم کاشانی و علی درویش و عده‌ای از یل‌های گردان آماده شدیم .

حاج محمد اعتقاد داشت درگیری رو از دو طرف دژ شروع کنیم این به منزله خودکشی بود به حاج اکبر گفتم میرم ولی بقیه‌اش با خودم او هم قبول کرد .

دسته بدون جلب‌توجه دشمن حرکت کرد به آخرین نیروی خودی رسیدیم به ابراهیم کاشانی گفتم ممکنه کار سخت بشه شما با تیربار آماده‌باش علی درویش رو دژ با یک قناسه در سنگر آماده شد و ما با احتیاط از نقطه رهایی یا علی گفتیم.

سفارش‌های لازم رو به ابراهیم کاشانی و علی درویش کردم و آهسته و خمیده از پشت دژ و کنار آب حرکت کردیم حدوداً ۲۰۰ متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم خورشید کاملاً بالا آمده بود ولی از هجوم اتش دشمن کم نشده بود .

به اولین سنگر عراقی‌ها رسیدیم یک کلاه سبز عراقی غول‌پیکر پشت تیربار تکیه داده به دژ و به سیگارش پک می‌زد دو نفر را این‌طرف دژ گذاشتم و گفتم به‌محض درگیری می‌روید بالای سرش .

عراقی‌ها چون خسته بودن متوجه ستون کشی ما نشده بودن و چون خیلی با احتیاط و خمیده حرکت کردیم ابتکار عمل دست ما بود .

از اولین تیربار بدون درگیری رد شدیم ۲۰ متر جلوتر به دومین سنگر و تیربار عراقی‌ها رسیدیم یکی از بچه‌ها سینه‌خیز بالای دژ رفت رضا بود یا کسی دیگر یادم نمی‌اید ولی رضا وفایی آچار فرانسه گردان بود .

آرام برگشت گزارش داد دشمن بیشتر خوابیدن و بقیه دارن سیگار میکشن و یا حرف می زدن .

یک عده از بچه‌ها رو به فرماندهی شهید فغانی و جانباز یک پا قطع میثم شیرازی به سمت جلوتر که سنگر بعدی بود فرستادم و قرار شد با شروع درگیری همه بچه‌ها به یکباره برن بالای دژ و چون دشمن غافلگیر شده بود همه رو اسیر بگیریم .

حالا دیگر بچه‌ها آماده بودن دو تا نارنجک با هم ضامن کشیدم و به ترتیب همه رفقا ضامن کشیدن  .

با پرتاب نارنجک به پشت دژ و تو سنگرهای تیربارچی‌ها درگیری شروع شد.

تو مرحله اول خیلی از عراقی‌ها تلف شدن و تیربار هاشون منهدم شده بودم انگاری شوک بزرگ بهشون وارد شده بود.

صورتم و رو به فغانی که حالا ازم دور شده بود کردم وبا اشاره حرف می‌زدم یکهو انفجار شدیدی جلوم اتفاق افتاد و من کاملاً منگ شده بودم بادگیر تنم تکه‌تکه شده بود و همه اینها در عرض دو سه دقیقه اتفاق افتاد دیگر گوشم هیچی نمی‌شنید اسلحه از دستم افتاده بود آرپی‌جی پشت‌سرهم شلیک می‌شد او هم بی‌هدف تیراندازی یک‌لحظه قطع نمی‌شد نمی دونم به کجا تیراندازی می کردن دشمن به فاصله ۵ متر آن‌طرف‌تر چسبیده بود به دژ آن‌وقت بچه‌ها بی‌هدف بدون اینکه رو دژ برن و بالای سرشان تیراندازی می کردن .

من تازه به خودم آمدم گوش‌هایم دیگر می‌شنید انفجار هم توسط یکی از بچه‌ها که ته آرپی‌جی را گرفته بود تو سینه من زمانی که روم به فغانی بود و اشاره می‌کردم برید بالا شلیک کرده بود.

شاید همه این تیراندازی‌ها ۵ دقیقه طول کشید و حالا دیگر هیچ‌کس مهمات برایش نمانده بود نفهمیدم چرا رفقا تمرد کردن ولی شده بود هیچ‌کسی بالای دژ نرفت شاید تقصیر من بوده شاید خوب نتوانستم توجیهشان کنم شاید هم خستگی شب قبل باعث شده بود هر چی بود الان دیگر مهمات نداشتیم و این را عراقی‌ها فهمیده بودن .

اولین نارنجک عراقی‌ها افتاد زیر پای میثم شیرازی چند نفر مجروح شدن.

دیگر داشتم نعره می‌زدم بیا، بیا عقب کسی رو جا نگذارید مجروح‌ها رو با مصیبت و کمک بقیه آوردیم عقب و حالا عراقی‌ها متوجه شده بودن ما مهمات اصلاً نداریم و آمدن رو دژ.

با تمام شدن مهمات بچه‌ها عراقی‌ها پرو شدن و کار بر عکس شد حالا دیگر آن‌ها آمدن بالای دژ .

شکر خدا مجروحین رو به‌سرعت عقب آوردیم  .

یک افسر عراقی عظیم‌الجثه تیربار زیربغل هجومی تیراندازی می‌کرد سمت ما .

دنبال اسلحه می‌گشتم آخرین نفر بودم او هم خیلی جسورانه به سمت ما می‌دوید و رگباری می‌زد .

چشمم به یک کلاش خورد که نصفی آن تو آب بود دولا شدم اسلحه رو برداشتم برای اینکه مطمئن بشم کار می‌کند با نه یک تیر زدم تو آب .

خیلی خوشحال شدم که اسلحه کار می‌کند و از طرفی بهم زور آمده بود که آن افسر عراقی چند تا از بچه‌ها رو مجروح کرده بود .

هنوز به طور کامل صاف نشده بودم که متوجه شد من اسلحه برداشتم اجازه شلیک بهم نداد یک رگبار بست سمت من احساس سوزش تو کتف راستم کردم بله تیرخورده بود به کتفم و از شانه درآمده و به لاله گوشم اصابت کرده بود اعصابم بهم ریخته بود خونریزی شدید بود وقت پانسمان و جلوگیری از خونریزی نبود خیلی دلم می‌خواست آن افسر عراقی رو خفه کنم ولی ابتکار عمل دست آن بود با یک سهل‌انگاری آن برادر بسیجی جنگ مغلوب شده بود .

حالا دیگر به بچه‌های خودی نزدیک شده بودیم ابراهیم کاشانی پشت تیربار بود داد زدم ابراهیم شر این را از سرمان دور کن ابراهیم هم تیربار رو هجومی گرفت زیربغل آمد روی دژ یک رگبار بست به عراقی‌ها که حالا تعدادشان زیاد شده بود ولی هنوز آن افسر به دنبال ما بود .

چشمم افتاد به درویش که با قناسه نشانه رفته بود به‌سوی آن افسر.

ابراهیم بعد از چند تا رگباری بستن تیر خورد به دستش پرت شد پایین دژ.

همه امیدمان به درویش بود داد زدم درویش یک کاری کن او هم یک کاری کرد کارستان .

یک تیر شلیک کرد درست خورد به آن افسر عراقی و او همچون در حال دویدن بود با صورت خورد زمین انگار زمین لرزید خیلی خوشحال شدم. بقیه عراقی‌ها با شلیک پیاپی بچه‌ها توقف کردن و ما هم یک نفس راحتی کشیدیم.

با تمام شدن مهمات بچه ها عراقیا پرو شدن و کار بر عکس شد حالا دیگه اونا اومدن بالای دژ. شکر خدا مجروحین رو بسرعت عقب اوردیم .
یه افسر عراقی عظیم الجثه تیربار زیر بغل هجومی تیراندازی میکرد سمت ما .
دنبال اسلحه میگشتم اخرین نفر بودم اونم خیلی جسورانه به سمت ما مید وید و رگباری میزد .
چشمم به یه کلاش خورد که نصفی ان تو اب بود دولا شدم اسلحه رو برداشتم برای اینکه مطمئن بشم کار میکنه با نه یه تیر زدم تو اب .
خیلی خوشحال شدم که اسلحه کار میکنه و از طرفی بهم زور اومده بود که اون افسر عراقی چند تا از بچه ها رو مجروح کرده بود .
هنوز به طور کامل صاف نشده بودم که متوجه شد من اسلحه برداشتم اجازه شلیک بهم نداد یه رگبار بست سمت من احساس سوزش تو کتف راستم کردم بله تیر خورده بود به کتفم و از شانه در اومده و به لاله گوشم اصابت کرده بود اعصابم بهم ریخته بود خونریزی شدید بود وقت پانسمان و جلوگیری از خونریزی نبود خیلی دلم میخواست اون افسر عراقی رو خفه کنم ولی ابتکار عمل دست اون بود با یه سهل انگاری اون برادر بسیجی جنگ مغلوبه شده بود .
حالا دیگه به بچه های خودی نزدیک شده بودیم ابراهیم کاشانی پشت تیر بار بود داد زدم ابراهیم شر اینو از سرمون دور کن ابراهیم هم تیربار رو هجومی گرفت زیر بغل اومد رو دژ یه رگبار بست به عراقیا که حالا تعدادشون زیاد شده بود ولی هنوز اون افسر به دنبال ما بود .
چشمم افتاد به درویش که با قناسه نشانه رفته بود به سوی اون افسره.
ابراهیم بعد از چند تا رگباری بستن تیر خورد به دستش پرت شد پایین دژ.
همه امیدمون به درویش بود داد زدم درویش یه کاری کن اونم یه کاری کرد کارستون .
یه تیر شلیک کرد درست خورد به تخم اون افسر عراقی و اونم چون در حال دویدن بود با صورت خورد زمین انگار زمین لرزید خیلی خوشحال شدم. بقیه عراقیا با شلیک پیاپی بچه توقف کردن و ما هم ی نفس راحتی کشیدیم.

راوی: حسن اباذری