به نام خدا حقیر با توجه به اینکه در چندین عملیات حضور داشتم هیچ موقع آتشی که عراق در منطقه شلمچه میریخت من همچین آتشی را ندیده بودم.
بعدازظهر بود گردان شهادت بعد از گفتگوهای زیاد در قرارگاه قرار شد به فرماندهی سردار پرآوازه لشگر شهید حاج جواد صراف ساعت 5 بعدازظهر راهی شود.
شهیدان جواد صراف و حسین نانکلی به همراه یک دسته از نیروهای گروهان امام حسن (ع) بهطرف سهراه شهادت حرکت کردند نیم ساعتی طول نکشید که خبر شهادت شهید صراف و نانکلی و چند نفر دیگر رسید که ستاد دستور به سردار عاطفی شهادت عزیزان را گفت و اکبر عاطفی، اباذری، قدیری و شهید رضا وفایی بهطرف سهراه شهادت حرکت کردند.
بعد از این که بهطرف خط مقدم حرکت کردند نوبت به بنده حقیر رسید. من و بقیه گروهان امام حسن (ع) جلو قرارگاه تاکتیکی لشگر 27 آماده فرمان از سردار عاطفی بهعنوان فرمانده گردان شهادت بودیم که بیسیم به صدا درآمد دیدم پشت بیسیم برادر عاطفی بود به بنده گفتند هرچه زودتر خودت با نیروهای گروهان را به سه راه شهادت برسان.
بنده، شهید عباس اسماعیلی را که معاون گروهان بودند صدا زدم و گفتم داداش عباس زود گروهان را آماده کن برای حرکت به خط مقدم. چند تا وانت تویوتا جلو قرارگاه بودند عباس اسماعیلی نیروها را سوار وانتها کرد. عباس به من گفت خواجوی همه آماده هستیم منتظر شما چیکار کنیم؟
بعدازظهر بود و آفتاب بهطرف ما و به نفع عراقیها یکلحظه اینقدر آتش ریختن جلو قرارگاه که چشم هیچ جا را نمیدید همهجا دود و گردوغبار بود من صدا زدم عباس زود همه نیروها را از ماشینها پیاده کن به فاصله 2 متر گفتم راه بیافتیم و دویدیم بهطرف کانال ماهی سهراه شهادت به مسئول دستهها گفتم هرکس زخمی یا شهید شد آرام از ستون ببرید بیرون بقیه فقط بدویم من خودم سرستون میدویدم که حواسم باشه عباس اسماعیلی هم عقب ستون با مسئول دسته کمک میکردند که کمتر مجروح بدهیم خداوند شاهد بود که ما توانستیم با توکل به خداوند منان با کمترین مجروح و شهید با اون آتشی که دشمن مزدور از زمین هوا در مسیر نیروهای ایران میریخت پیش برادران کوثری، عاطفی، اباذری و قدیری رسیدیم که من به اسماعیلی گفتم با کمک مسئول دستهها نیروها را ببرید پشت خاکریز تا از آتش دشمن درامان باشیم.
وقتی به سهراه شهادت رسیدیم بنده گروهان را تحویل عباس اسماعیلی دادم و گفتم بچهها با کمک امیر آقا فخار مسئول دستهها پشت خاکریز آماده باشید من رفتم پیش برادران کوثری، عاطفی، اباذری و قدیری مسئولین لشگر و گردان شهادت.
وقتی من منطقه را دید زدم فهمیدم این عملیات با عملیاتهای دیگر فرق دارد یا علی گفتم و از مسئولین جدا شدم و رفتم پیش عباس اسماعیلی گفتم چطور میشود در این زمین مانور داد.
بیسیم چی گروهان و رئیسهای بنده امیر آقا فخار و اشعریون و دلاور جنگهای چریکی کردستان شهید اسماعیلی بودند و درگیری هم داخل دشت شلمچه بود.
در شروع کار که رزمندهها راهی محل درگیری شدند من از بغل خاکریز که راه میرفتم باتلاق بود جای خالی نبود نیرو بود وقتی پا میگذاشتیم داخل باتلاق میدیدی زیر پات شهید است اینقدر در مسیر شهید و مجروح ریخته بود مجبور میشدی از روی شهدا رد شوی وقتی من رفتم به سمت گروهان جای نداشتیم برای پناه گرفتن فقط دلاوران گردان شهادت هرکدام داخل چاله خمپارهها پناه گرفته بودند. بچهها مردانه میجنگیدند.
دیدم اتاق خالی نیست بنده با 3 نفر دیگر یک جایی استراحت کنیم و توسط بیسیم چی نیروها را هم آهنگ کنیم بلند شدم به بیسیم چی و پیک گروهان گفتم بلند شدند در این موقع پشت بیسیم خبر شهادت عباس اسماعیلی را به من دادند.
شب اول با گردان شهادت وارد صحنه درگیری در اروندشت شلمچه شدیم خیلی سخت بود بنده هر طرف که میدویدم یا مجروح بود یا شهید.
من بهطرف آخر خط با گردانی که از لشگر 10 بود رفتم و سمت چپ را به سید مسعود هاشمی سپردم که نگذارد نیروهای عراقی جلو بیایند چون هوا تاریک شده بود و فاصله ما با دشمن خیلی نزدیک بود بعد خبر شهادت مسعود هاشمی را به من دادند. برادران عاطفی و اباذری با بی سیم یکسره که با من در تماس بودند میگفتند: برادر خواجوی چه خبر؟
من دیگر یک لحظه جوش آوردم و گفتم: میخواهید بدانید چه خبره یعنی دیگر حال حوصله برایم نمانده بود ازطرفی هم مجروح شده بودم.
بچهها خیلی شهید و مجروح شده بودند و نمیتوانستیم زیر آتش دشمن شهدا یا مجروحین را عقب بفرستیم.
تلخترین روز و شب من بود چون به هر طرف میرفتم مجروحها از شدت خونریزی شهید میشدند شبانه زیر آتش من با شهید رضا وفایی صحبت کردم که شب یک عده مجروحین را ببرید نزدیک خاکریز و همین کار را بچهها انجام دادند.
یادم هست بچهها بی آبی خیلی کشیدند کاری نمیشد کرد فقط من خودم را شرمنده میدیدم.
شب سختی بود فاصله خطها بعضی جاها نزدیک بود. آن شب دوباره به بقیه نیروها گفتم اگر زخمی شدید سعی کنید خودتان برید عقب چون شب دید دشمن کمتره داشتم در منطقه به بچهها سرکشی میکردم دیدم برادر اباذری آمد وضعیت منطقه را باهم بررسی کردیم ولی درگیری شدیدتر شده بود ساعت 3 نیمهشب بود بعد از مدتی آقای اباذری گفت من خستهام. دیدم برادر اباذری با اون سروصدای درگیری خوابیده دیدم صدای تیراندازی شدید و نزدیک شد برادر اباذری را بیدار کردم رفتیم جلو دیدیم یک ستون دارد میآید بچهها گفتند عراقی هستند که حاج حسن به من گفت: به بچهها بگو آتش بریزند یک لحظه آتش سنگین نیروهای ما روی سرشان ریختند من دیدم ایرانی هستند که من گفتم آتش قطع کردند. دیدیم یک گردان از بچههای لشگر 10 سیدالشهدا هستند راه را گم کرده بودند که چندنفری هم از نیروهاشون زخمی شده بودند راهنمایی کردیم آمدند عقب برادر اباذری از ما خداحافظی کرد رفت قرارگاه چنددقیقهای نگذشته بود که دشمن یک آتش سنگینی بر سر ما ریخت.
درگیری شدید شد که من دوباره بلند شدم برم پیش نیروهایم که شهید اشعریون خیلی ما را کمک کرد. من زیر آتش دشمن راه میرفتم با بی سیم با عاطفی حرف میزدم و اشعریون با من میآمد بهطرف عراقیها هم تیراندازی میکرد که ما یکسره میدیدیم که خمپاره عراقی ترکشش به ما نخورد یک آن خمپاره 60 در 2 متری من منفجر شد منم غرق صحبت با برادر عاطفی بودم من و بقیه وسط دود و گردوغبار بودیم که دیدم گوشی بیسیم دستم مانده در آنوقت چند جای بدنم داغ شد.
دست زدم دیدم خون از بدنم میآید که متوجه بچهها شدم درست خمپاره خورده بود وسط چند نفر که احمد اشعریون با اون شهدا بود یک چفیه بزرگ داشت هی به من میگفت برادر خواجوی یادت نرود من شهید شدم این را میکشی روی صورت من.
راوی: حسین خواجوی