من عاشق شب عملیات بودم که گردان به ستون یک عازم خط میشد عاشق وداع یاران که از همدیگر طلب شفاعت میکردند برای همین گردان رزمی را بیشتر دوست داشتم آمدم گردان کمیل به فرماندهی علی درویش من رفتم در یکی از گروهانها که به مسئولیت جابر اردستانی و به معاونت شهید محمود لطیفیان ومن هم طبق معمول نیروی آزاد چند روزی که در دوکوهه بودیم که به گردان ابلاغ مأموریت شد که برویم شلمچه خط پدافندی شلمچه را تحویل بگیرم آمدیم شلمچه را با شکل دیگری دیدیم انگار جای تازهای آمده بودیم همین چند ماه بیش بدون سنگر و سرپناه و خاکریز در مقابل دشمن میجنگیدیم اما حال با خاکریز و جادههای زده شد و سنگر اجتماعی و انفرادی و کمین اصلاً تصور نمیکردی که این جا شلمچه است اما هنوز بوی خون و عطر دلانگیز شهدا در منطقه بود هنوز تعداد کثیری از شهدای عملیاتهای رمضان و کربلای ۵ و ۸ در آن منطقه مفقود بودند چند روز که در خط پدافندی بودیم از سنگر خارج نمیشدیم فقط برای وضو گرفتند از سنگر خارج میشدیم فقط بچههای تدارکات برای نیروها آب و غذا میآوردند آن هم در ساعات خاص القصه یک عصری دیگر خسته شده بودیم با محمود لطیفیان و جابر اردستانی درب سنگر نشسته بودیم که یکی از بچههای گردان که مسئول دسته بود و بچه ورامین و شوخ طبی خواستی داشت آمد شروع کرد به شوخی کردن تا روحیه بچهها را بالا ببرد در همین زمان آتشبارهای عراق شروع به بمباران خط کردند که این بنده خدا مجروح شد و به عقب برده شد شب جابر اردستانی و محمود لطیفیان گیر دادند برای اینکه این بنده خدا مجروح شده باید تو مسئول دسته بشوی من قبول نمیکردم میگفتم رضا جودکی معاون دسته را بکنید مسئول دسته که جابر اردستانی قبول نکرد ومن بالاجبار شدم مسئول دسته همان موقع به تک، تک سنگرهای انفرادی و اجتماعی سرکشی کردیم وبا بچه آشنا شدیم آخرین سنگری که قرار شد برویم سنگر کمین بود که در آنجا بیشتر با اشاره دست و آرام سخن میگفتیم تا به سنگر کمین رسیدیم دیگر من آنجا ماندم و شهید محمود لطیفیان به سنگر خودشان رفت در همان جا که نزدیک دشمن بود رضا جودکی از بچههای زبده بود و معمولاً کسانی به کمین میرفتند که در چند عملیات شرکت کرده بودند همان جا من را توجیه کرد. یک دوربین دید در شب در آنجا بود ومن دوربین زدم و سنگرهای عراقی را دیدم در همین حال در کنار سنگرهای عراقیها چند تا از پیکر شهدا بود که حالم را دگرگون کرد که از عملیات کربلای ۵ و ۸ در آن نزدیکیها آرمیده بودند میخواستم دوستان شهیدم را صدا کنم بچه گردان انصار بچههای گردان عمار بچههای گردان شهادت … اه و حسرتی در گلویم گیرکرده بود و دوست داشتم بگم آی بچه بیاید من اینجا منتظرتان هستم آی شهدا دست من را هم بگیرید مگر قول شفاعت ندادید همینجوری با این افکار در نجوا بودم و متحیر که با صدای یکی از برداران که تعویض پست بود به خود آمدم. چند روزی درگیر بودم که برویم پیکر پاک شهدا را بیاوریم اما فرماندهی مخالفت کرد و گفتند شما هم میروید آنجا جا میمانید و یا اسیر میشوید هنوز که هنوز است بعدازاین همه سال در خاطراتم است که چه مظلومانه پیکر این شهدا کنار سنگر دشمن آرمیده بودند ومن با حسرت آه و اشک نگاه میکردم به قول شهید غلامعلی رجبی در دنیا هرکسی مشغول کاربست مرا جز عاشقی کار دیگر نیست …
راوی: حجتاله عالی