بعد از سی اندی سال که از جنگ میگذرد و یکی از زیباترین مراسمها صبحگاه بود که در ساعت خاص رزمندگان به خط شده و با یک از جلو نظام صف میشدند راهی میدان پادگان و در این زمان خاص که باید سر ساعت به میدان میرسیدی و در جایگاهی که از قبل مشخص شده بود و به ترتیب گردانها و تیپ واحدها قرار میگرفتیم.
قبل از اینکه به میدان برسی با ذکر صلوات بود و وقتی وارد میدان میشدی که تمام لشگر در یک ستون و با نظم آماده فرمان بودند و صدای فرمانده میدان.
البته آن موقع یک برادری بود که فرمانده میدان نبود بلکه خوب فرمان میداد از جلو نظام میگفت بعدش تلاوت قرآن و دعا صبحگاهی وجعلنا صبا حنا با صدای شهید گلستانی خوانده میشد و اگر خبر خواستی بود گفته میشد بعد در اختیار فرمانده یگان و یا گردان قرار میگرفتیم که هر گردان با سرودی و نوحهای حماسی به ورزش و آمادگی جسمانی مشغول میشدند و چقدر زیبا بود که هر کسی از بلندی به میدان صبحگاه و رزمندگان مینگریست احساس غرور و شعف میکرد القصه یک روز که کل لشگر در میدان صبحگاه جمع شده بودند و چون روز میلاد یکی از اهل بیت بود لشگر جشن گرفته بود که در این زمان گروهی سرود خواندند.
فرمانده لشگر سخنرانی کرد که شهید صفرخانی اشاره کرد بروم جایگاه صبحگاهی و جعبه شیرینی که تدارکات لشگر برای هر یگان سهمیه در نظر گرفته بود بگیرم من هم با دو سه نفر از بچههای گروهان شهادت را با خود بردم و سهمیه را گرفتم و دو جعبه را خودم برداشتم وقتی که داشتم شیرینیها تقسیم میکردم در گروهان مستقل شهادت فقط یک جعبه باقی مانده بود که اخوی قدرت صدایم کرد حجت، حجت و منظورش را فهمیدم که جعبه شیرینی را ببرم. در ضمن تیپ ذوالفقار در کنار گروهان شهادت ایستاده بود همین طور که قدرت من را صدا میکرد در آن ازدحام شهید صفرخانی هم مرا صدا میکرد که شیرینی را برسانم آخر هم قدرت و هم صفرخانی ته ستون یگان خود بودند و شیرینی نخورده بودند و من هم به طرف قدرت رفتم و جعبه شیرینی را با لب خندان دادم و قدرت هم با لب خندان شیرینی را بین دوستان قدیمی خود که از فرمانده ذوالفقار بودند پخش کرد شهید صفرخانی هم با خنده آمد بهطرف این دوستان و همینطور که داشت شیرینی میخورد و میخندید گفت من فرماندهات بودم و شیرینیای را که سهمیه گروهان بود چرا آوردی این جا پخش کردی؟ گفتم درسته ولی وقتی یک داداشی مانند قدرت داشته باشی و باید سخن بزرگتر از خود را گوش کنی و من سخن بردار بزرگترم را گوش کردم و این اتفاق گذشت تا ماجرایی که پیش آمد یک روز با شهید صفرخانی رفتیم سایت موشکی در منطقه عملیاتی والفجر هشت که مقر فرماندهای تیپ ذوالفقار بود تا رسیدیم عراق پاتک کرده بود و همان زمان گلولهای در کنار سنگر فرماندهی خورده بود و چندین نفر شهید ومجروح شدند و سایت زیر آتش دشمن بود تا رسیدم موتور را خوابانده خاموش کردیم و سریع من و شهید صفرخانی به سنگر اجتماعی خیز برداشتیم با همان چکمه ای که در پا داشتیم رفتیم داخل وهمه کسانی که در آن سنگر بودند رضا نامی، کاظم قربانی، سید میر تقی و دو سه نفر بی سیم چی و قدرت جای گرفتیم وقتی کمی آتش سبک شد ناگهان قدرت شروع کرد با صفرخانی بگو ومگو که گفت چه کار داشتی آمدی اینجا؟
صفرخانی خندید و قدرت آمد درب سنگر و چکمه های ما را به بیرون پرتاب کرد و گفت دیگر اینجا نیایید وهمه داشتند میخندیدند و من هم فقط نگاه میکردم و لبخند تلخی داشتم اما شهید صفرخانی گفت قدرت زیاد تند نرو و قدرت گفت هر موقع خودت خواستی بیا ولی حجت را نیاور من دوست ندارم همراه بردارم در یکجا باشم شهید یا مجروح شود آن روز کمی ناراحت شدم ولی بعداً فهمیدم که چقدر این داداشم احساساتی و عاطفی بود و چقدر مرا دوست میداشت که طاقت دیدن آن صحنهها را نداشت و صفر خانی شهید شد و من و قدرت تا کنار هم هستیم از خاطرات آن زمان میگویم وحسرت آن دوران.
راوی: حجتاله عالی