سال ۱۳۶۱ بود که برادر بزرگترم در گروه جندالله سپاه در منطقه عمومی سقز به دست گروهکهای ضدانقلاب شهید شد. آن موقع من در سال اول هنرستان در نزدیک میدان قیاسی روبروی پارک جهانپناه در هنرستان شماره ۶ در رشته برق درس میخواندم. درسم خیلی خوب بود.
با رفیق همیشگی گردان شهادتیم محمد آقاخانی همیشه باهم هماهنگ بودیم. پدرش مسئول بسیج محلهمان خاتونآباد بود که الان پدر شهید و خیلی فعاله ما دوتا تصمیم گرفته بودیم بریم جبهه و تو بسیج هم فعال بودیم.
یک شب که تو مسجد محل جمع بودیم توی جمع حاج عبدالله آقاخانی توی جمع و بلند به پدرم گفت حاجی اجازه میدی پسرت بره جبهه؟ پدرم گفت: چرا که نه خلاصه جواب زبونی را گرفتیم و آماده تشکیل پرونده شدیم. انگاری حاج عبدالله قبلاً به پدرم گفته بود که فعلاً اعزام نمی شن. خلاصه دو دفعه با محمد ساک بسته رفتیم پایگاه مالکاشتر ولی بهخاطر سنمان برگشت خوردیم.
خانواده فهمیدن که نمیتوانیم اعزام بشیم تا اینکه فهمیدیم کمیتههای انقلاب اسلامی هم اعزام به جبهه دارد و زیاد هم به سن و هیکلمان گیر نمیدهد. خلاصه برای محکمکاری شناسنامهمان را دستکاری کردیم و برای تشکیل پرونده رفتیم کمیته مرکزی محلمان بنام کمیته بعثت مسئول پذیرش آن موقع برادر صمدیان بود که وقتی ادغام شدن سردار و مسئول نیروی انتظامی گیلان شد.
آن هم اصلاً به مدارکمان توجه نکرد و تا اندازهای خانوادههایمان را میشناخت. البته من رضایت پدرم را جعل کرده بودم.
پرونده آن جا تشکیل دادیم و قرار شد پیگیر بشیم. موقع اعزام خانوادهمان بیخبر بودن. دراینبین یکی از بچه محله هامون بنام محمد کیان پناه که چند سالی هم از ما بزرگتر بود به ما اضافه شد. روز اعزام مشخص شد پانزدهم فروردین و من لحظهشماری میکردم و برنامه میچیدم که روز اعزام چه جوری از دست خانوادهام فرار کنم.
یک روز مانده بود به اعزام پدر و مادرم با خانواده برادر بزرگترم رفتند مسافرت و فقط برادر دیگرم با خانواده پیش من بودن.
بهترین فرصت برایم به وجود آمد. صبح اعزام با آن دوتا رفیقم هماهنگ کردم سر محلمان صبح زود برادرم رفت سرکار و من مانده بودم و زنداداشم.
یک قلک داشتم که توش فقط پنجتومانی سکه بود؛ همش را خالی کردم توی کیف کوچک مدرسم و یک بلوز بی آستین هم برداشتم و با همان کیف زیپی کوچک مدرسه رفتم پیش زنداداشم و گفتم من امشب کلاس تقویتی دارم و امشب خانه دختردایی میمونم. تلفن نبود که تماس بگیرند.
که در رابطه با فرارم بعدها شنیدم که برادرم بعدازظهر از سرکار آمد از خانمش سراغ منو گرفته که شنیده من کلاس تقویتی دارم و دیر میآیم.
تا ساعت ۷ شب هم صبر میکند و خبری از من نشده بود. برادرم دیگر شک میکند و میرود سراغ دوست و همکلاسیم محمد آقاخانی. اما با پدر محمد یعنی آقا عبدالله روبرو میشه که مسئول بسیج هم بود وقتی برادرم سراغ من و محمد را می گیره آقا عبدالله با تعجب میگه مگر شما خبر نداری؟ اینها امروز صبح زود رفتن جبهه برادرم تعجبش بیشتر میشه میگه جبهه؟ اصلاً ما خبر نداریم. از کی رضایت گرفته؟
گفت: من خودم از پدرت تو جمع پرسیدم که رضایت میدهد پسرش بره جبهه گفت: اره.
شما چطور در جریان نیستی؟ برادرم گفت بابام اینها رفتن مسافرت اگر این قضیه مهم بود حتماً به من می گفتن اقاعبداله گفت هرچی بوده کار از کار گذشته برادرم گفت اخه این بچه امانت دست من سپرده بودن من جواب بابام اینها رو چی بدم.
آقا عبدالله گفت الان هیچ کاری نمیشه کرد جواب بابات هم پای من نگران نباش.
خلاصه رسیدم به رفقایم و رفتیم به محل اعزام در کمیته مرکزی تهران در بهارستان مجلس فعلی سابق البته آن دوتا رفیقم هم تا آن موقع نمی دانستن من فراریم.
خلاصه سهنفری وارد محوطه شدیم کمتر از ۳۰۰ نفری بودیم ما رفتیم کنار بقیه روی زمین نشستن. با نگاه اجمالی به دیگر اعزامیها فهمیدم هشتاد درصد آنها هم سن خود من هستند. منتظر ماندیم تا برادری از کمیته آمد و سخنرانی کرد بعدش برادر دیگری با یک کارتن برگههای اعزام آمد پشت بلندگو چندین اتوبوس وارد محوطه شد. آن برادر گفت: هرکسی رو اسمش رو می خونم بیاید برگه اعزامش را بگیر و برود سوار اتوبوس بشه شروع کرد به خواندن هر اتوبوسی که تکمیل میشد از محوطه پایگاه خارج میشد و نوبت به بعدی میرسید بالاخره نوبت به رفقایم رسید اسم آنها رو هم خواند و رفتند سوار اتوبوس شدن اما از اسم من خبری نشد.
داشتم از ناراحتی میترکیدم اتوبوس رفقایم هم رفت و بالاخره تمامی اسامی تمام شد. هاج واج مانده بودم که چی شده نکند کسی از فراری بودنم خبردار شده و به این مسئولین اطلاع داده.
خلاصه باعجله رفتم پیش آن برادر پشت بلندگو گفتم مگر برگههای اعزام تمام شد؟ گفت بله.
گفتم: من هم جزو رفقایم بودم چرا اسم و برگه من نبود گفت: باید بری پیش مسئول اعزام تو اتاق ۱۳.
سریع خودم را رساندم فقط میان آنهمه اعزامی من جامانده بودم وارد اتاق ۱۴ شدم خلوت و سکوت بود.
برادر بسیار شیک و منظم چهره بشاش و باز پشت میزش نشسته بود؛ گفتم برادر شما مسئول اعزامی؟ گفت بله.
گفتم: برگه اعزام رفقایم بوده الان آنها رفتن و من جا موندم چه اشتباهی شده؟ آن برادر یک نگاهی به سرتاپای من انداخت و با آن کیف مدرسهام فهمید که فراریم اما بروم نیاورد و گفت از کمیته کدام منطقه اعزام شدی؟ گفتم پاکدشت.
شروع کرد تلفن آن جا رو گرفتن اما جواب نگرفت. خیلی با آرامش گفت الان جواب ندادن دوباره چند دقیقه دیگر میگیرمشان تا ببینم موضوع چیه. دیگر به همه چی شک کرده بودم نکند کمیته پاکدشت از فراری بودنم اطلاع پیدا کرده بودن آمدن برگه اعزامم را صادر نکردن، نکند آقا عبدالله و برادرم فهمیدن و هزار تا فکر دیگر از طرفی رفیقهایم رفته بودن و هر لحظه امیدم داشت ناامید میشد.
به آن برادر گفتم برادر تو رو خدا عجله کن رفیقهایم رفتن داره دیر میشه آن برادر هم گفت نگران نباش من این جام تا مشکل را حل کنم.
به این برادر هم مشکوک شدم که چون از فراری بودنم آگاه شده میخواهد یک جوری جلوی اعزامم را بگیرد.
خلاصه کمیته پاکدشت بالاخره جواب داد و گفتند برگه اعزام بوربور اینجا جامانده عجب شانسی با موقعیت من این بدترین وضعیت بود. آن برادر گفت سریع برو پاکدشت و برگه اعزام را بگیر بیار. بهش گفتم برادر یک چیزی را خداوکیلی راستش رو بگو و تکلیف من رو مشخص کن آیا میخواهی منو اعزام کنی؟ با خوشرویی گفت: من بهت قول میدم امروز کار اعزام تو را انجام میدم. من یک خورده دلم قرص شد و با سرعت خودم را رساندم پاکدشت و همش توی این مدت نگران بودم که از محلمان کسی یا برادرم موضوع را نفهمیده باشن.
رسیدم کمیته بعثت پاکدشت تا رسیدم تو اتاق برادر مصریان فهمید من خیلی عصبانیم. بدون هیچ گپ و گفتی مدارک اعزام را داد دستم و من هم بدون معطلی خودم را رساندم پیش مسئول اعزام در کمیته مرکز تهران دیگر ساعت نزدیک ۲ بود و باعجله رسیدم دم دژبانی کمیته مرکزی دژبان بهم گفت: برادر تعطیل هست.
گفتم: مسئول اعزام منتظرم هست تماس گرفت و بعدش رام داد تو.
رسیدم به اتاقش دیدم با همان آرامش نشسته پشت میزش گفتم برادر این هم مدارک اعزام که جامانده بود شروع کرد به بررسی مدارک گفت پس عکسهایت کو؟ دیگر داشتم کلافه میشدم گفتم: برادر کاشکی از آن اول میگفتی که من رو نمیخواهی اعزام کنی اینهمه دردسر هم نمیکشیدیم. میدانم که همه چی رو فهمیدی گفتک ببین برادر ناراحت نشو من حتماً تو رو امشب اعزام میکنم من قول دادم.
برو بیرون عکس فوری بگیر و بیار من اینجا منتظرت میمونم من گفتم: فکر کنم داری دست به سرمان میکنی اما یادت باشد قول دادی.
خلاصه رفتم آن طرف میدان بهارستان عکس انداختم و برگشتم. ساعت از ۳ گذشته بود. دوباره خوردم به دژبانی دم درب ورودی پست آن دژبان قبلی عوضشده بود دژبان به من گفت برادر مگر نمیدانی ساعت چنده تعطیله.
گفتم: مسئول اعزام منتظر منه دوباره تماس گرفت و رفتم پیشش برق تمام اتاقها خاموش بود جز اتاق این برادر عکسها را دادم بهش برگه اعزامم را تهیه کرد و داد دستم گفت دیدی به قولم وفا کردم.
بعدش گفت: از اینجا میری ترمینال غرب ماشینهای باختران رو سوار میشی، بعدش اسلامآباد غرب، بعدش پادگان ابوذر و آن جا رفیقات رو پیدا میکنی.
ساعت از ۵ بعدازظهر گذشته بود که از میدان بهارستان رفتم بهسوی ترمینال غرب اولینبار بود که تنهایی اینقدر از خانه دور شده بودم. چهبسا که تا پادگان ابوذر هم میخواستم برم. خلاصه رسیدم ترمینال غرب گفتن کمی پشت ترمینال یک اتوبوس دارد می ره باختران. آخرین شانسم بود و باید آن شب از تهران خارج میشدم وگرنه گیر میافتادم. رفتم پشت ترمینال دیدم یک اتوبوس در حال نیم کلاج کردن ورزش نیمهباز شاگردش نوذری.
ایستادم وعدهای به درب آویزان شاگردها میگه دیگر جا نیست برید کنار.
دیدم باید آخرین فرصت را بکار ببندم با زبلی از زیردست آن جمعیت خودم را رساندم به درب اتوبوس از زیردست شاگرد، از پلههای اتوبوس رفتم بالا و بر خوردم به یک راننده هیکل درشت با یک سبیل کلفت که داشت با نیم کلاچ حرکت میکرد یک آن با من مواجه شد و با غضب گفت کجا آمدی؟
گفتم: آقا تو رو خدا من باید امشب برسم باختران یک نگاهی به هیکل وضعیت من کرد و انگار دلش سوخت گفت میبینی که بوفه هم پره میتوانی تا باختران وسط اتوبوس وای میایستی؟
گفتم: اره
گفت: پس برو عقب اتوبوس وایسا شاگرد درب اتوبوس را بست و دیگر کسی سوار نشد. یکساعتی گذشت دیدم شاگرد با چند تا روزنامه آمد طرف من و گفت اینها را پهن کن کف ماشین و بنشین. منهم همین کار را کردم یکساعتی گذشت که شخصی بسیار درشت با لباس کردی که به تن داشت رو در بوفه بهسختی نشسته بود و هم خودش ناراحت بود هم چهار نفر دیگر. به من گفت میای جایت را با من عوض کنی؟ من که جایی نداشتم قبول کردم.
آن هم آمد و فوری روی روزنامهها درازکشید. من هم رفتم رو بوفه سر جای او.
هم خودش راحت شد هم من و چهار نفر دیگر. کار خدا دیدم بغلی من که به شیشه بغل چسبیده بود یک شلوار نظامی پایش بود و مشخص بود از بچههای جبهه و سپاه است با همدیگر سلام علیک کردیم و با هم دوست شدیم. اسمش واعظی بود.
سیر تا پیاز ماجرای فراریم و چگونه رسیدم به پادگان ابوذر را برایش گفتم.
آن هم گفت: اصلاً نگران نباش من خودم تا پادگان ابوذر میرسانمت. خیلی خوشحال شدم و با خیال راحت استراحتی کردم. ساعت نزدیک ۴ صبح بود که رسیدیم باختران از آن جا خیلی زود سوار مینی بوسی شدیم تا اسلامآباد غرب هنوز هوا تاریک بود که رفتیم در یک پایگاه بزرگ تبلیغاتی آن جا پایگاه اصلی تبلیغاتی جبهه و جنگ آن منطقه بود که اقلام تبلیغاتی مختلف رو به مناطق جنگی پادگانهای آنجا میرساند که از قضا مسئول این پایگاه همین برادر واعظی بود.
وارد پایگاه که شدیم رفتیم اتاق فرماندهی اول نماز صبح و بعدش برادر واعظی به من گفت شما استراحتی بکن تا من بیایم. آن رفت و من هم ساعتی چرتی زدم تا وقت صبحانه از اتاق که آمدم بیرون دیدم مرسولهای بزرگ سفره صبحانه پهن و حدود چهل نفری مشغول صبحانه خوردن هستند منهم به جمع آنها اضافه شدم. تازه شروع کرده بودم که برادر واعظی زد رو شدنم و گفت: برادر من دارم از پایگاه میرم بیرون برادر دیگری را به من نشان داد و گفت شما با این برادر میروی پادگان ابوذر.
خلاصه از برادر واعظی جدا شدم و با یک نیسان پر اقلام تبلیغاتی رفتم بهسوی پادگان ابوذر خیلی خوشحال بودم تو ذهنم داشتم مرور میکردم که از دیروز تا حالا چقدر ماجرا داشتم ولی بالاخره موفق شدم برسم به پادگان ابوذر. رسیدیم به پادگان ابوذر و برادر راننده نیسان من را برد آخر سمت راست پادگان که ساختمانهای چهار پنج طبقه نظامی معروف به پادگان بود رسیدم از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم. دیدم جلوی ساختمان عدهای بسیجی جمعاند فهمیدم مسئولین کمیته داخل ساختمان هستند. رفتم تا طبقه دوم ساختمان از راهرو پلهها یک نگاهی به رزمندههای صفکشیده پایین ساختمان انداختم که یکدفعه دو تا رفیقم را دیدم. محمد آقاخانی و محمد کیان پناه از ذوق داشتم پر درمیآوردم نمی دونم آن دوطبقه را چه جوری آمدم پایین. آنها هم از دیدن من هم خوشحال شدن هم متعجب خلاصه جریانهای این یک روز را برایشان تعریف کردم. آنها گفتن ما هم از دیشب تا حالا تو همین محوطه بودیم و هنوز برگه اعزام هامون را تحویل ندادیم یعنی گفتن اینجا به خط بشیم تا تکلیف معلوم شود. البته گفتن دیشب تو اتوبوس با چندین رزمنده دیگر آشنا و صمیمی شدن و یک گروه ۸نفره تشکیل دادن که با من می شدن ۹ نفر باهاشون همان جا آشنا شدم.
امیر مهیاری از ما بزرگتر بود و بچه میدان شوش، داوود کارخانه که بچه شریفآباد پاکدشت بود چند سالی از ما بزرگتر بود و هیکلش هم چندبرابر ما بود همینطور ریشش بهمانند کوسه بود و در کل قیافه باحالی داشت، دوتا فامیل آذریزبان بودن هم سن ما که اسم یکیشان جعفر امیرعلی بود و یکی دیگر حسن ننه که بیشتر کارهای ما را از قبیل تقسیم غذا و دوختودوز و شستشو و ازاینقبیل بود انجام میداد حتی بعضی از ماها سرمان را میگذاشتیم رو پاهایش تا پیش پشیمان کنه و یک حسین عمو حسن ۹ نفر تکمیل شد.
همینجور که پایین ساختمان ایستاده بودیم یک بنده خدایی آمد و به ما از جلو نظام و خبردار داد این بنده خدا اهل استان خراسان بود و بسیار شبیه طغای یکی از فرماندهان چنگیزخان مغول در سریال سربداران که بچهها اینجوری صداش می کردن.
گفت: اسم گردان المهدی است و از فردا آموزش نظامی شروع میشه دستهبندی خاصی نشدیم و رفقا می توانستن پیش هم باشن.
چون گردان قبلی ما حضرت علیاکبر بوده و رزمندههای گردان ما اکثر در سن زیر ۱۶ سال بودن به شوخی اسم گردان ما رو گذاشته بودن حضرت علیاصغر بهخاطر سن کم و شیرخوارگی آن حضرت ما ۹ نفر جا گرفتیم در یک اتاق و مثل سربازهای ارتش. یک کولهپشتی بزرگ تحویلمان دادن که توش اسلحه، سرنیزه، یقلوی، لباس نظامی و خورده ریز بود.
بعد هم ما در اتاقمان نشستیم و خاطره گویی هر نفر شروع شد.
ما ۹ نفر داخل اتاق پادگان ابوذر و گردان المهدی مشغول صحبت بودیم و منتظر شام تا ساعت ۱۰ شب خبری از شام نشد طغای درب اتاق را محکم باز کرد و یک جعبه کوچک بیسکویت پرت کرد تو اتاق و گفت حواستان باشد این غذای یک هفته است.
همینطور گفت و گفت درضمن فردا ساعت ۶ همه با تجهیزات پایین ساختمان به خط بشن و رفت. همه از گشنگی داشت خوابمان میبرد. چند ساعت بعد از گشنگی از خواب پریدم و یواش رفتم سر کارتن بیسکویتها و در جعبه را باز کردم.
شروع کردم به خوردن خرچ، خرچ از این صدا یکی از بچهها بیدار شد و گفت بچهها بیدار شین مثل اینکه موش آمده دارد بیسکویتها را می خوره بقیه بیدارشدن و چراغ رو روشنکردن دیدن از موش خبری نیست من را ندیدن که افتاده بودم به جون بیسکویتها.
گردان صبح علیالطلوع جلوی ساختمان به صف شد. سروکله طغای بدذاتم پیدایش شد پشت سرش برادری حدود ۵۰ ساله که خوش قیافه و ریزنقش اما ورزیده بود. آمد و پس از جلو نظام و خبردار گفت اسم من باقری است و مربی تاکتیک و آمادگی رزمی شما هستم. یک خورده خطونشان کشید و دوباره شروع کرد.
پادگان بزرگی بود نماهنگهای آن را حسابی تا طرف دیگر پادگان دویدیم. پشت سرمان طغای با موتورش یواش میآمد تا کسی جا نمونه و زیرآبی بره. طغای خیلی قیافه جدی داشت و الحق که شبیه فرماندهان چنگیزخان مغول بود.
بعد از دو که دیگر همه بریده بودن و باقری هم ظهرها چشمش را گرفته بود برگشتیم ساختمان گردان.
چون دستهبندیمان نکرده بودن بندی نداشتیم هر دفعه چند تا از بچهها بهعنوان شهردار مشخص می شدن.
خلاصه صبحانه رو خوردیم و دوباره به خط شدیم مسئولین آموزش اسلحه روز میآمدند. برادران ایرانی و شهنازی آنها هم یادگیری اسلحههای مختلف را یاد میدادند و تا غروب طول میکشید و بعدش در اختیار خودمان بودیم.
یک روز بلندگوی تبلیغات گردان من را صدا کرد و رفتم و خانوادهام پشت خط بودن و یک ساک و یک دوربین عکاسی کتابی ۱۱۰ برایم فرستادن و اولین عکسهای جبههای را گرفتم.
البته کیفیت خوبی نداشت.
اغلب ساعت ۶ عصر در اختیار خودمان بودیم. چند تا ساختمان آنطرفتر بچههای گردانی از لشکر عاشورا بودند و ما همیشه میرفتیم سمت ساختمان آنها .
فرمانده گردانشان پشت بلندگو خیلی محکم روبه نیروهای گردانی میگفت یورول میاموز و گردان در جواب با آن لهجه شیرین آذری می گفتن نصر من الله و فتح ابوغریب و بشدالصابرین ماهم که در کناری روی جدولهای نشسته بودیم از این نظم و جدیت به شوق میآمدیم.
یک روز که همین کار را میکردیم بعد از دستورات فرمانده گردان یکدفعه دیدیدیم آن فرمانده گردان با تعدادی از نیروهای آمدن طرف ما؛ ما گفتیم نزدیک ما شدن و تقریباً ما را محاصره کردن من بلند شدم و گفتم برادرها چی شده؟ مثل اینکه سو تفاهم شده.
فرمانده آنها گفت برای چی شما هر روز میآیید اینجا مینشینید و ما را تماشا میکنید؟
ما جریان را یافتیم و گفتیم عاشق آن صلابت و جدیت شما و نیروهاتون هستیم و هیچ موضوع دیگری نیست. یکدفعه بازهم همهشان بیشتر بما نزدیک شدن و شروع کردن روبوسی با ما.
روزها از پی هم میگذشت و استاندارد آموزش اولیه نظامی برای بسیجیها یک ۳۰روزه داخل پادگان و یک ۱۵روزه در اردوگاه قرارداد. ۳۰ روزه آموزش در پادگان تمام شد و ۱۵ روز اردوگاه شروع شد.
ما را بردن چندین کیلومتر آن طرف پادگان ابوذر منطقهای بنام سراب گرم وارد آوردگاه خاکی شدیم که از کنارش یک رودخانه میگذشت و یک میدان صبحگاهی که باتوجهبه اینکه کوه اطرافش را بریده بودن خاک روس زیادی داشت.
دامنه دیگر کوه تعدادی چادر بود که بقیهاش را باید خودمان میزدیم در وسط میدان صبحگاهی اردوگاه از کامیونهای ایفا پیاده شدیم و روی خاکها نشستیم تا مسئولان آموزش بیایند.
قبلاً توی نامه پسردایی که تازه کارمند بنیاد شهید پاکدشت شده بود برایم نوشته بود یکی از مسئولین آموزش نظامی کمیته اهل پاکدشت اسمش جعفر پازوکی معروف به جعفر چریک است همینطور که گردان ما تو آن میدان صبحگاهی نشسته بود و منتظر مسئول آموزش دیدیم سروکله یک نفر پیدایش شد و داشت نزدیک ما میشد یک هیکل متوسط، موها و ریشهای نسبتاً بلند، یک پیراهن نیمه پاره و خاکی شده، شلوار کردی مشکی کثیف، کتونی و یک چوبدستی هم رو دوشش بود.
وقتی که رسید بما من شک کردم که جعفر چریکه اما بقیه بچهها فکر می کردن از چوپانهای محلی هست و شروع کردن باهاش شوخیکردن می گفتن آقای چوپان پس گوسفندان کو؟ گرگ خورده آمدی کمک بگیری
یک حمام برو و حتی چند تا ریزه سنگم هم بهطرف پرتاب کردن یک آن جعفر چریک صداش درآمد و رو بما گفت منو مسخره میکنید؟
اسم معاونش رضا بود. فریاد بلندی زد و گفت رضا آن اسلحه منو بیار
بچه تازه فهمیدن اشتباه کردن رضا با اسلحه مخصوص جعفر آمد
جدی نترس بود و هم بسیار وارد به تیراندازی آن هم فقط جنگی.
چشمتان روز بد نبیند بلایی به سرمان آورد آن سرش ناپیدا. ما رو میکرد تو رودخانه بعدش سینهخیز روی آن خاکهای رس و دوباره تکرار میکرد.
بعد ۱۰ نفر ۱۰ نفر ما را به صف میکرد و میگفت برویید دست بزنید به دیواره کوه روبرو و برگردید. در حین برگشت که بدو میآمدیم میشست و با تیر جنگی درست وسط پاهامون شلیک میکرد.
او آموزشهای نظامی را سفتوسخت شروع کرد و حتی آموزش قطبنما و نقشهخوانی هم بما آموزش میداد.
ضمناً خودش کلنگ به دست میگرفت و در ساختن توالت و حسینیه پیشقدم بود. بیشتر دیواره توالت و حسینیه را با نیهای اطراف رودخانه درست کردیم. یک روز در صبحگاه اردوگاه فاصلهمان با دستورها ۳۰۰ متری میشد. جعفر چریک گفت همه حاضرند؟
عدهای گفتن بله اسلحه را گرفت بهسوی توالتها و چند تا تیر شلیک کرد به سمت آنها و گفت خونهایی که گفتن بله جنازه رفیقهاشون رو از تو توالتها در بیان آن چند نفر دویدن سمت توالتها الحمد الله کسی نبود.
اما از جدیت جعفر چریک یک شب هم خبر رسید محل اردوگاه ناامن شده و احتمال حمله ضدانقلاب است … جعفر دانه، دانه ما را چید بافاصله روی ارتفاعات و گفت یکی در میدان هر ۱۰ دقیقه یکبار یک تیر هوایی به ترتیب بزنیم تا دشمن نزدیک نشود و این کار از نیمهشب تا صبح ادامه داشت.
به روزهای پایانی آموزش اردوگاه نزدیک میشدیم و خودمان را آماده میکردیم برای خط پدافندی.
جعفر چریک در سال ۶۳ آمده بود پاکدشت و مدتی شده بود مسئول آموزش نیروهای کمیته در کهریزک جاده قم کارش رفتوآمد بین پاکدشت و آن پادگان بود.
آن هم با موتور هوندا ۲۵۰ تریل.
بالاخره یک روز در جاده خاوران تصادف میکند و شهید میشه .
آموزش تمام شد و آماده برای رفتن به خط مقدم میشدیم. یک روز غروب بود که بما آمادهباش دادند برای جمعکردن وسایل و تجهیزات برای رفتن به خط مقدم.
گردان سوار کامیونهای ایفا شد و حرکت به منطقه.
از تنگه حاجیان و کوههای بازی در از که محل حماسه شهدای لشکر ۲۷ ازجمله همت و متوسلیان و ابراهیم هادی بود گذشتیم و از سرپل ذهاب رد شدیم و از گیلانغرب هم عبور کردیم و دیگر آمدیم در جاده کاملاً نظامی وار و از پرچم امام حسن علیهالسلام که میرفت بسمت نفتشهر رد شدیم و نزدیک شهر قصر شیرین که مخروبه شده بود و خالی از سکنه چندین کیلومتر دیگر در خاک سمت چپ رفتیم تا به یک جای رسیدیم که بهش می گفتن خدابخشی.
اینجا محدوده یک روستای مرزی بوده که چندین اتاق به شکل نیمدایره بود و محوطهای باز و رودخانه داشت.
ساعت حدود ۱۲ شب بود که از کامیونهای پیاده شدیم. دوازده نفری رفتیم داخل آن اتاقها که تاریک بود و هنوز یک ساعت نشده بود که
این بار نیسانپاترولهای وانت آمدند تو محوطه خدابخشی و مسئولینی آمدن و گفتن هر ۲۵ نفر سوار دو تا وانت باشند ما ۹ نفر دوست سوار یک وانت شدیم و تقریباً بقیه گردان هم سوارشدن تو آن تاریکی دیدیم یک کولهپشتی با اسلحه و تجهیزات توش وسط محوطه افتاده. دوستمان محمد کیان پناه به زبون آمد گفت این کوله مال کدام بدبختی؟
هر دوتا وانت میرفت در خط مقدم که تشکیل شده بود از یک تپه در یک هر تپه هم چهار پنج تا سنگر جمعی و چهارتا سنگر کمین و یک سنگر دیدبانی روز داشت.
رسیدیم به تپهمان و ابتدا داخل یک سنگر اجتماعی ۲۰ نفره سقف بلند شدیم که حسینیه ما ۲۵ نفر بود و نماز جماعت دیگر مراسمات آن جا انجام میشد. داخل که شدیم مسئول تپه خودش را برادر محسن معرفی کرد و معاونش برادر فرجی؛ برادر محسن قیافه بسیار جدی و چهار شانه بود و برادر فرجی اهل شمال قدکوتاه و چاق بود.
متأسفانه این دو نفر نتوانستن با بچهها ارتباط برقرار کنند. خلاصه برادر محسن گفت قبل از اینکه شماها را به اینجا توزیع کنم. سنگرهای کمین ما الان خالیه و احتیاج به ۸ نفر برای نگهبانی داریم من و ۷ نفر دیگر داوطلب شدیم و من محمد آقاخانی رفتیم در اولین سنگر کمین بدون هیچ اطلاعات توجیهی نسبت به منطقه و بعثیهای رو به رویمان و اولینبارمان بود که جلوی دشمن نگهبانی میدادیم وتو روز هم منطقه را دید نزده بودیم و اصلاً نمیدانستیم. فاصلهمان با دشمن چقدر است. نسبت به کوچکترین عوارض زمین و حتی بوتهها حساس بودیم.
خط مقدم آرامی داشتیم. خط تیپ موسی ابن جعفر علیهالسلام کمیته چند کیلومتر بود که هر تپه حدود ۳۰۰ متر را پوشش میداد. آن جا منطقه خسروی جایی که منافقین در عملیات مرصاد به خاک ایران بیشترین نفوذ کردن.
منطقه ساکت فقط ما هرچند وقت یکبار تیراندازی مختصری بهسوی دشمن داشتیم و بعثیها هم شبها یک مقداری دوشکا و گرینوف می زدن و صبحها هم چند تا خمپاره کور که شاید تو محوطه تپه بخورد.
شبها نگهبان عراقیها برای اینکه بما ثابت کنه که آدم باتجربهای با دوشکا تک تیر میزد.
خلاصه ما دشمن یک جورایی هوای همدیگر را داشتیم دو طرف قصد هیچ تحرک و حمله را نداشتیم و در پدافندی که بودیم راضی بودیم.
برادر محسن آمد دم سنگرمان و منو صدا کرد برادر بوربور تلفن کارت دارد آمدم سنگر برادر محسن … دیدم آن طرف خط … برادرم هست. با تعجب گفتم بهروز تو الان کجایی؟ گفت نزدیک شما! تعجبم بیشتر شد بهروز کجا؟
چند کیلومتر پشت خط! کجا؟
از فرمانده تپه اجازه گرفتم و پای پیاده با خوشحالی و اینکه بعد از دو ماه برادرم را میبینم بهطرف مقر خدابخشی حرکت کردم اصلاً نفهمیدم چه جوری رسیدم بهروز را در آغوش گرفتم. گفت که بابا و مامان هم آمدن و در گیلانغرب هستند گفتم یعنی از پاکدشت آمدن اینجا.
خلاصه بعد از هماهنگی رفتیم در یک ساختمان تدارکاتی کوچک تو گیلانغرب که متعلق به تیپ بود و با پدر و مادرم برای اولین بعد از چند وقت تماشایی بود.
شب را پیش هم بودیم و صبح در شهر گیلانغرب از همدیگر جدا شدیم. آنها رفتن بهسوی تهران و من بهسوی منطقه خسروی باروحیه بالا رسیدم تپه فاطمیون و گفتم در خط پدافندی طولانیمدت است و روحیه مهم است.
مسئول محور منطقه ما برادر عاقلان بود. فردی هیکلی و بسیار جدی و برنامهاش این بود که یک کلمن شربت خنک رو دوشش میگذاشت و سرکشی میکرد به نگهبانی شبانه تپهها و اگر میتوانست خلع سلاح هم میکرد و شربت هم میداد تپه ما هماهنگ کرده بودیم اگر عاقلان به سنگر کمین در شب سرکشی داشت آن رزمنده یواشکی با تلفن قورباغهای به سنگر بغلی با رمز خبر بدهد رمزمان سه تا فوت کردن بود.
دو ماه شده بود که بچهها مرخصی نرفته بودن و همه منتظر اعلام مرخصی از سوی فرماندهان بودند. یک روز صبح اعلام کردن که آمادهاشید برای مرخصی تا بعدازظهر کامیونها میان. بچهها از خوشحالی سر از پا نمی شناختن و هرکس مشغول جمعوجور کردن کاری بود. آن موقع ما دوست داشتیم بهعنوان سوغاتی فشنگ با خودمان به تهران ببریم اما مسئولین تذکرات را بما داده بودند که اگر دژبانی از ما مهمات بگیرد مرخصی لغو و ابروی کمیته می ره. اخه از خط مقدم خسروی تا گیلانغرب چندین دژبانی ارتش و سپاه و کمیته بود که هرکدام از ما و ساک هامون بازدید داشتن.
پس امکان بردن فشنگ نبود چون ممکن بود بالاخره در یک دژبانی گیر بیفتیم اما دوستان داوود کارخانه که گفتم هم سن وهم هیکلی از ما بزرگتر بود به ما ۸ نفر دیگر گفت اگر به کس دیگر نگید من درمورد این قضیه یک فکری دارم همه گفتیم چه فکری گفت هر کی هر چی فشنگ و چیز دیگر میخواهد اندازه یک پاکت ۲ کیلویی بستهبندی کنه و من گفتم هر نوع فشنگی؟
گفت آره.
فقط بستهبندیتان خوب باشد تا وقتی که سوار کامیونها شدیم بهتان میگم چهکار کنیم گفتم اگر گیر دژبانی بیفتیم؟ گفت طرح من درسته
ما هرکدام بسته بندیهامون را انجام دادیم و داوود هم فعلاً طرحش رو لو نداد. ما گفتیم قبل از دستور حرکت یک استراحتی بکنیم.
بدون اینکه به کسی چیزی بگیم ما منتظر طرح داوود بودیم. داود به ما ۹ نفر گفت. بچهها آن بستهها دم دستتان باشد و سعی کنید اولین نفراتی باشید که داخل کامیون بنشینیم دستور سوارشدن رسید اولین نفرات وارد ایفا شدیم و رفتیم آخر کامیون انتهای سقف چادر ایفا چندین جای کیسه مانند وجود داشت داوود گفت بستهها رو سریع بگذاریم توی آن کیسهها که این کار را کردیم و هیچکس هم شک نکرد.
به هر دژبانی که میرسیدیم فقط خودمان و ساک هامون بازرسی میشدیم. خلاصه تمام دژبانها تمام شد و رسیدیم به شهر گیلانغرب ازبسکه ما و بچهها خوشحال بودیم که بعد دو ماه داریم میایم مرخصی از یاد آنهمه مهمات و فشنگهای جاسازی شده غافل شدیم و بدون برداشتن آنها از ایفا پریدیم پایین. کامیون هم بدون معطلی و با سرعت دور زد و برگشت از ما دور میشد تازه فهمیدیم پاکتها را جا گذاشتیم هرچی دویدم و فریاد زدیم به کامیون نرسیدیم.
با اتوبوس حرکت کردیم بسمت تهران توی اتوبوس همش باهم بگو بخند داشتیم ترمینال غرب ۵ تا از بچهها از هم جدا شدیم و قرار برگشت رو همان جا گذاشتیم. ما ۴ نفر پاکدشتی اول بهسوی میدان خراسان بعدش با مینیبوس بهسوی پاکدشت رفتیم. من محمد آقاخانی و کیان پناه سر خاتونآباد پیاده شدیم.
روزهای مرخصی زود تمام شد و طبق قرار قبلی اولای غروب هر ۹ نفر در ترمینال آزادی آماده شدیم و بلیط گرفتیم و حرکت بهسوی باختران، بعدش اسلامآباد، پادگان ابوذر، گیلانغرب و بعدش منطقه قصر شیرین در گردان جمع شدیم در منطقه خدابخشی و آن جا فهمیدیم دیگر به تپه فاطمیون نمیریم محل استقرار و نگهبانیمان در خط پدافندی عوض شده بود یعنی در امتداد تپه فاطمیون درست مخالف آن در چندکیلومتری آنطرفتر در تپهای بنام خرد شهبازی جا گرفتیم. دوباره ما ۹ نفر در یک سنگر عمومی و استراحت رفتیم و موقعیت این تپه با تپه فاطمیون قبلی فرق داشت. اولاً خیلی بزرگتر بود و ثانیاً فاصله ما با عراقیها خیلی کمتر بود و سنگرهای نگهبانی بیشتر بود. مسئول تپه بچه شمال بود بنام ابراهیمزاده که روز اول در سنگر جمعی ما را توجیه کرد دوباره روال نگهبانی در شب دیدبانی در روز شروع شد.
برای روحیه گرفتن بچهها من آقاخانی از بچههای گردان شهادت. برنامهای ریختیم که به همسنگر اجتماعی خود ۹نفره پیشنهاد حفظ قرآن میدادیم حتی یک جز جایزه کمشدن مدت نگهبانی بود. برنامه سینهزنی در همسنگر اجتماعی بهنوبت و به همین ترتیب هرکس هر شیرینکاری که بلد بود اجرا میکرد. خواندن سوره واقعه قبل خواب و خلاصه بچهها هم از این طرح راضی بودند اما متأسفانه خودمم از این حالت رکود و ایستایی طولانی در خط ترفندی خسته شده بودم.
یک روز یک فکر انفرادی اشتباه به سرم زد اینکه تصمیم گرفته بودم خودم تنهایی چند تا نارنجک شبانه بزنم به خط دشمن تا خط بافندگی خودمان رو از این حالت رکود و ایستایی به پویایی تبدیل کنم یادم رفته بود که از اصول جبهه. توکل و توسل و گوش بفرمانه. امر رهبری و فرماندهان طبق سلسلهمراتب و انجام تکلیف به نحو احسن است. میخواستم هنگام نگهبانی شب تصمیمم را عملی کنم ساعت ۱۰ شب نوبت نگهبانی من در کمین بود. موضوع تصمیم را با ۹ نفر سنگرمان در میدان گذاشتم و همه مخالف بودند آن سه تا بچهمحلمان ازجمله آقاخانی گردان شهادت گفتند توان انجامش رو نداری و بیشتر منو در این اشتباه تحریک کردن. ماهم مصمم شدیم و چهارتا نارنجک وصل کردیم به فانوسقه و حرکت کردیم بسمت سنگر کمین معاون تپه ما که بچه شمال و اسمش برادر نوری بود داشت توی کانال پستها را تقسیم میکرد که رسید به من حالت من رو دید تعجب کرد و گفت این نارنجکها را چرا بستی؟ من معطل نکردم با جهشی پریدم لبه کانال طرف عراق که آن جا یک ۳۰ متری از کف زمین فاصله داشت و بهش گفتم میخواهم برم جلو گفت مگر دیوانه شدی زود بیا پایین. دید من مصمم هستم با یکدستش مچ یک پام روگرفت و با دست دیگرش قنداق اسلحه رو من که بالای کانال بودم و آن توی کانال برای اینکه از دستش رها بشوم یک لگد به سینهاش زدم پرت شد یک طرف پام رو رها کرد. اما اسلحه من آمد تو دستش من هم بدو از خاکریز ارتفاع ۳۰ متری آمدم پایین بسمت خط عراق میدویدم.
بهصورت زیگزاگ از این تپه ماهور به آن تپه ماهور بهطرف خط عراق میرفتم. مسئول تپه ما فوراً با بچههای اطلاعات تیپ تماس گرفته و جریان را گفته و یک تیم آمدن دنبال من اول رسیدم به یک سیمخاردار حلقوی کوچک هر جوری بود ازش رد شدم و افتادم توی یک کانال کوچک فهمیدم نزدیک سنگرهای کمین عراق شدم. سرک کشیدم فهمیدم نارنجک به سنگر کمین عراق میرسد تصمیم را گرفتم. راحت صدای صحبتکردنشان را میشنویدم بالاخره بلند شدم و اولین نارنجک رو بادقت و آرامش درست انداختم در سنگرشان. پس از انفجار صدای فریادشان میآمد فوراً نارنجک بعدی را سمت راست ویکی دیگر سمت چپ انداختم.
تیراندازی با دوشکا و گرینوف وکلای شروع شد. فوراً از کانال آمدم بیرون و دویدم عقب پشت یک تپه ماهور تیر از اطرافم زیاد رد شد اما عراقیها توی آن خط پدافندی ساکت گیج شده بودن و اصلاً من رو ندیده بودن پشت تپه ماهور. آخرین ضامن نارنجک رو کشیدم و منتظر فرصت برای پرتاب بودم صدای دادوبیداد از سمت عراقیها میآمد در همین لحظه یکصدای ایرانی به گوشم خورد برادر بوربور فهمیدم بچههای خودمان هستند بچههای اطلاعات بودن گفتن سریع بیا پیش ما پشت این تپه تیراندازی مداوم عراقیها ادامه داشت. سریع رفتم تپه ماهور عقبی رسیدم پیش بچههای اطلاعات که چهار نفر می شدن من بهشون گفتم یک نارنجک ضامن کشیده تو دستمه گفتند بسمت راست پرتاب کن و از سمت چپ با سرعت دنبال ما بیا. من هم همین کار را کردم و باهاشون بهسرعت بهطرف خط خودی حرکت کردیم.
تمام آتش دشمن کور بود. خلاصه رسیدیم به تپه شهید بابایی که بغل تپه ما بود همگی رفتیم داخل یک سنگر مسئول اطلاعات از من سؤال کرد … چرا این کار رو کردی؟ اخه انگیزه از این کار چی بود؟
صبح زود بعد نماز مسئول اطلاعات گفت آماده شو میخواهیم بریم پیش فرمانده تیپ گفتم مگر برنمیگردم تپه خودمان گفت نه فرستادم ساک و وسایلت هم را آوردند اول باید بریم؟ پیش فرمانده تیپ خلاصه من و مسئول اطلاعات و دو نفر دیگر رفتیم بهطرف عقبه تیپ که در بین پرچم امام حسن ع و گیلانغرب در یک دره در استتار بود. وارد مقر و داخل سنگر فرمانده تیپ شدیم و خیلی آرام من و سه نفر دیگر گوشهای نشسته بودیم. یکدفعه فرمانده تیپ سید مجتبی عبداللهی وارد سنگر شد. چهرهای غضبناک بدون سلام کردن به ما دستهایش را زده بود پشت کمرش و چند باری تا انتهای سنگر راه رفت برگشت. یکدفعه برگشت طرف منو گفت میدانی چهکار کردی؟ تمام خط رو بهم ریختی با چه انگیزهای این کار را کردی؟ نکند میخواستی به دشمن اطلاعات بدی؟ تا من آمدم زبون بازکنم گفت نمیخواد توجیه کنی فعلاً دیگر نمی تونی برگردی خط دوتا راه داری یا برگردی تهران یا بروی پیش جعفر چریک منهم راه دوم را انتخاب کردم و تحویلم دادن به جعفر چریک. جعفر به من گفت بچه جان این چهکاری بود کردی؟ از فردا یک گردان جدید میاد برای آموزش باید از پیش من جوم نخوری و هر کاری هم بهت گفتم انجام بدی.
جعفر برای نیروهای جدید خیلی مایه گذاشت آموزشهای فوقبرنامهای را شروع کرد مثل نقشهخوانی و کار با قطبنما منهم بهعنوان دستیارش بودم بعضی موقعها یک توضیحاتی که یاد گرفته بودم را میدادم.
مدتی گذشت که جعفر چریک مرتکب اشتباهی شد آن تصمیم گرفته بود که یک جوری جریان کار اشتباه من رو خودسرانه به خط دشمن زدن به خانواده برساند و من را راهی خانه کند به یکی از بچهها که میخواسته بده مرخصی آدرس خانه ما رو میدهد و میگه برو خانهشان و بگو جعفر گفته بیایید قاسم را ببرید. این بنده خدا هم میاد در خانه ما به زنداداشم این پیغام رو میدهد و می ره او هم پیغام رو به پدر و ما درو برادر میگه پیغام نامفهوم بود یعنی چی که بیایید قاسم رو ببرید؟ اگر قرار به آمدن بود که خو دش میآمد. پس حتماً اتفاقی افتاده که خودش نمیتواند بیاید یا شهید شده یا مجروح. خلاصه با این پیام اشتباه باتوجهبه اینکه داداشم تازه شهید شده بود. غوغایی در خونمان بپاشد و خبر به اقوام و دوستان و دیگر اهالی رسید. دوباره پدرم و برادرم و یک پدر شهید دیگر راهی منطقه میشن. باختران و اسلامآباد غرب پادگان ابوذر و اردوگاه فاطمه الزهرا (ع) در سراب گرم و دوباره پدرم و برادرم رو در منطقه دیدم. آنها هم بروی جعفر چریک نیاوردن که این چه طرز پیغام دادن بود؟ خلاصه من و پدرم و آن پدر شهید راهی تهران شدیم و بعدش دهاتمان از اردوگاه تا پادگان ابوذر کنار جاده و ایستاده بودیم که یک ایفا ایستاد جلویش پر بود. ما چهار نفر هم رفتیم عقب کامیون سوار شدیم. کامیون که حرکت کرد ما دیدیم که چند تا جنازه کفن پیچ شده و خونآلود بود با تعجب نگاه ما به آنها دوخته شده بود که کامیون با ترمز شدید خورد در دستانداز ما هم رفتیم بهسوی جنازهها دقت کردیم دیدیم آنها جنازه شهید نبود بلکه چند تا گوساله ذبح شده برای تدارکات آشپزخانه پادگان ابوذر بود.
راوی: قاسم بوربور