فرشته_نجات (راوی: مصطفی باغبانی)

روز23 بهمن ماه 64 بود
مثل اینکه همه ی دشمن با همه تجهیزاتش توی شهر فاو جمع شده بودند تا من رو از پای در بیارن.
صبح بود که مورد لطف راکتی که از هلیکوپتر شلیک شد قرار گرفتم و صورتم با ترکش راکت از هم پاشیده شد.
چند دقیقه ای نگذشت که خمپاره‌ای کنارم خورد و ترکش های اون شکمم رو درید و روده‌هام جلوی چشمم ریخت از شکمم بیرون.
روی زمین افتاده بودم و خون از زخمم هام فوران میکرد. امدادگر و حمل مجروح ها اومدند و بدن آش و لاش مرا روی برانکارد گذشتند تا به عقب ببرن که از شانس بد من یه هو رفتند مقابل تیربار دشمن و تیربارچی ما رو به رگبار بست و اونجا هم یه تیر از کمرم وارد شد تا کتفم ادامه داد و از کلیه و ریه رد شد و دو تا دنده رو به همراه دوتا مهره نخاع رو شکست و قطع کرد و توی استخون کتف متوقف شد.
اینجا به هر زحمتی بود من رو کنار جاده کشیدن و آمبولانس اومد و من رو داخلش گذاشتند و در یک چشم به هم زدن آمبولانس هم منفجر شد و سوختگی هم به بقیه جراحات اضافه شد.
هنوز تموم نشده….
من رو از توی آتش آمبولانس بیرون کشیدن و به بهداری توی خط مقدم رسوندن و اونجا یه مقداری زخم های ما رو بستند و آماده شدیم تا قایق بیاد و ما رو از اروند عبور بدهند.
قایقی از راه رسید و ما رو توی قایق گذاشتند که عقب ببرند که دشمن اون قایق رو هم با خمپاره زد و وسط آب واژگون شد.
خلاصه بدن بی جان ما رو از آب اروند گرفتند و با هر زحمتی بود به بیمارستان شهید بقایی اهواز رسیدیم.
اونجا که رسیدیم یه راست من رو بردند توی سردخونه.. تا به وقتش شکولات پیچ کنن و به تهرون بفرستند.
هشت ساعتی توی سردخونه بیمارستان بودم که فرشته_نجات رسید.
مامور سردخونه فهمید من جون دارم و نفس میکشم
با داد و فریاد همه رو خبر کرد و من رو از سردخونه بیرون آوردند.
از همون روز مداوا شروع شد تا به امروز سال 96 ادامه داره
میگین چند ساله؟؟؟؟؟؟؟.
32 سال درسته سی و دوسال

راوی: مصطفی باغبانی