شهید محمدبهروز لایقی
گزارشی از زینب رازدشت:
به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا)، سی و دومین برنامه دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهدای قرآنی، عصر روز چهارشنبه چهارم بهمنماه در منزل شهید محمد بهروز لایقی انجام شد.
رحیم قربانی، مسئول سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ با اشاره به این موضوع که دیدار جامعه قرآنی با خانوادههای شهدای قرآنی از سال ۹۱ آغاز شده است، اظهار کرد: تا کنون حدود ۲۶۰ دیدار انجام شده که از میان این دیدارها، ۱۶ دیدار بهصورت مستند تهیه و از شبکههای مختلف سیما پخش شده است.
در ادامه فاطمه لایقی، مادر شهید محمدبهروز لایقی به خصوصیات اخلاقی فرزندش اشاره کرد و گفت: محمدبهروز، اسفند سال ۴۶ متولد شد، زمانی که شب قبلش، پدرم را ازدستداده بودم. پسرم زمانی که بزرگ شد، همیشه دست و پایم را میبوسید و میگفت، فاطمه خانم من پدرت هستم. محمدبهروز بسیار باخدا و اهل نماز بود و همیشه نماز اول وقت را به جا میآورد.
وی افزود: محمدبهروز به کوچکترین موارد احکامی اهمیت میداد، تا جایی که یک روز، یکی از بچههای اقوام به دنیا آمد و همه روی قابلمه میزدند که او میگفت پدر اینها را به راه راست هدایت کنید.
مادر شهید لایقی ادامه داد: یک شب که برق منزل قطع شده بود، زمانی که از پایگاه برمیگشت، چون کلید نداشت، آنقدر پشت در نشسته بود تا برق بیاید. حتی به منزل زنگ نزد که ممکن است ما خواب باشیم و مزاحممان شود.
وی بیان کرد: محمدبهروز ۱۳ ساله بود که به جبهه رفت و من و پدرش اجازه رفتن را دادیم. پنج سال در جبههها بود و گاهی هم در این میان مرخصی میگرفت و به منزل میآمد. بهمن سال ۶۴ به پایش مجروح شد و دیماه سال آیندهاش یعنی سال ۶۵ در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
لایقی به بعد قرآنی شهید لایقی اظهار کرد و گفت: محمدبهروز، قاری قرآن بود و اولین استادش پسرعمهاش آقای علیزاده بود. پسرم از شاگردان استاد خدام حسینی در مسجد ابوذر بود. محمدبهروز بسیار درسخوان بود و با همه مشغلههایش قرآن هم میخواند و در کنارش چند سوره از قرآن را حفظ کرده بود.
وی با اشاره به بیان خاطرهای از دوران مدرسه شهید لایقی گفت: سال آخر مدرسهاش بود، کارنامهاش را آورد و علیرغم آنکه همه درسهایش خوب بود اما یک درسش را نگاه کرد و گفت این نمره من نیست و باید باهم به مدرسه برویم تا حقم را بگیرم. با اصرار به مدرسهاش رفتیم و با حالت خجالت به مدیر مدرسه موضوع را گفتم. خجالت میکشیدم چون فکر میکردم شاید محمدبهروز اشتباه کرده باشد. پرونده را باز کردند و رو به محمدبهروز کرد و گفت احسنت درست است. حق شما این نمره نبود و در نهایت نمره واقعی را به او دادند.
مادر شهید لایقی تصریح کرد: پسرم اهل هیئت و مسجد بود. علاوه بر قرآن زبان هم میخواند. اهل ورزش هم بود که کمربند مشکی در تکواندو را گرفته بود.
وی بیان کرد: همیشه وقتی مرخصی میآمد؛ موقع برگشتش خداحافظی میکرد و میگفت کسی متوجه رفتنم نشود و آنقدر آرام میکرد تا از همسایگان متوجه رفتن او به جبههها نشود.
لایقی اظهار کرد: از بانوان ایران میخواهم که بهخاطر خدا حجاب را رعایت کنند نه بهخاطر ما. شهید لایقی به حجاب بسیار اهمیت میداد.
وی ادامه داد: یکبار محمدبهروز در مسابقات جایزه آورده بود که جایزهاش مشهد بود و از طرفی ما هم به همراه دختر بزرگم قصد رفتن به مشهد را داشتیم. محمد دیگر با هواپیما نرفت و همگی بهاتفاق باهم رفتیم. در آن زمان کوپن میدادند. یک روز من و دخترم که هر دو از دو خانواده بودیم و دو کوپن داشتیم رفتیم گوشت خریدیم. محمدبهروز زمانی که متوجه شد، ناراحت شد و گفت که من از غذا نمیخورم و هرچه اصرار کردیم گفت که شما باید یک بسته گوشت میخرید و بسته دیگر را از شهر خودتان میخریدید. اگر سهمیه گوشت مشهد تمام شود، چه خواهید کرد؟ محمد عادت شد یک موضوع را یکبار بگوید. بعد از آن دیگر حرفی از گوشت نزد اما در تمام وعدهها سیبزمینیسرخکرده خورد و لب به غذایی که با آن گوشت درست کرده بودیم، نزد.
مادر شهید لایقی اظهار کرد: آخرین باری که محمدبهروز به جبهه رفت، حاجآقا کاظم یوسفی، دنبالش آمد. هرچه گفتیم تا قطار دنبالت بیاییم اجازه نداد. وقتی میخواست سوار ماشین شود، یکی از همسایهها رد میشد که او سریع خود را در گوشه ماشین پنهان شد که کسی او را نبیند.
وی بیان کرد: محمدبهروز همیشه دیگران را مثال میکرد که اگر شهیدی آوردند، ناراحتی نکنید تا دشمنشاد نشود، بعدها متوجه شدیم که منظورش خودش بود که پس از شهادتش ناراحتی نکنیم. ۳۱ سال از شهادت پسرم میگذرد اما هیچوقت احساس پشیمانی نمیکنم. خدا یک روز پسرم را به ما داد و یک روز هم از ما خرید. دل مادر مگر میشود برای پسرش تنگ نشود اما بهخاطر خدا صبر میکنیم. بیشترین زمان جای خالی محمدبهروز را در دورهمیها و مراسمها متوجه میشوم. خدا به همه ما صبر بدهد.
مادر شهید لایقی اظهار کرد: در مسجد فعالیت میکردم که خبر شهادت یکی از اقوام بنام شهید امیر رسولی را آوردند. به من گفتند که فردا حتماً منزل باشید؛ شک کردم که شاید خبر شهادت برایم بیاورند. فردایش آمدند و خبر شهادت پسرم را دادند. زانوهایم میلرزید.
وی بیان کرد: محمدبهروز به غیبت حساس بود و همیشه میگفت در هر مجلسی که هستید اگر غیبت میکردند، سروصدا و شلوغکاری کنید تا غیبت نکنند. همچنین به حجاب بسیار اهمیت میداد.
وی بیان کرد: بهروز زمانی که از امتحانات خردادماه فارغ میشد در تابستان داغ در صابونپزخانه بدون آنکه ما متوجه شویم، کار میکرد و دستمزد کارش را هم به خانوادههای محرومین میداد. یکبار پایش به تیر جوشکاری خورد و روی ویلچر مینشست. من را که میدید بهسختی بلند میشد و میگفت چیزی نشده و پزشکان سخت میگیرند. برایش میخواستم قربانی کنم که نگذاشت و پول قربانی را به نیازمندان دادیم.
مادر شهید لایقی گفت: بهروز پیش از شهادتش دو دستمال سفید آورده بود که گفت اگر شهید شدم دستمال را در قبرم بگذارید و من هم این کار را کردم. دستمالها را در آب فرات شسته بود به همین دلیل اصرار میکرد تا دستمال را در قبرش بگذارم.
وی در پایان به مسئولان توصیه کرد: از مسئولان میخواهم که به درد جامعه بخورند و هوای مردم را داشته باشند.
در ادامه اردشیر لایقی، برادر شهید لایقی به بیان ویژگیهای شخصیتی او پرداخت و گفت: محمدبهروز اسفند سال ۴۶ متولد شد و فرزند سوم خانواده به شمار میرفت. در کودکی بسیار شیطان بود و این شیطنت همسایگان را بهتزده کرده بود. زمانی که محمدبهروز شهید شد، بسیاری از همسایگان ناراحت شدند و گریه میکردند.
وی افزود: در سن ۱۳ سالگی از طرف مدرسه شهدای هفتتیر به جبهه اعزام شد. محمدبهروز یک سال در بوکان بود و ما بیخبر از او بودیم. زمانی که برگشت، دوره فشرده ۴۵ روزه را در پادگان امام حسین (ع) گذراند. آنقدر دوره سختی برایش بود که وقتی برگشت بسیار لاغر و بهاصطلاح «نی قلیان» شده بود.
شهیدی که در آخرین لحظهاش سوره بقره را تلاوت کرد
برادر شهید لایقی تصریح کرد: محمدبهروز بسیار با برنامه بود یعنی صبحها به مدرسه میرفت و عصرها میدانستیم که یا در باشگاه است و یا در مسجد برای کلاس قرآن. او با خلیل دلپاک به کلاس استاد خدام حسینی میرفتند. همچنین در دورهای هم از شاگردان استاد عباسی و قره شیخ لو بودند. آقای دلپاک پس از شهادت بهروز، نزد استاد خدام حسینی میرود و میگوید که بهروز شهید شد و استاد گفت او عامل به قرآن بود.
وی بیان کرد: همه بچههای یک محل و مسجد را در یک گردان قرار میدادند. بهروز در گردان مالکاشتر بود. سال ۶۴ اولینبار از سوی گردان مالک در عملیات فاو بود. در آن دوره من سرباز بودم. اوایل دیماه بود که برای مرخصی آمده بودم و گفتم که اگر برای بهروز اتفاقی افتاد با من تماس بگیرید و شمارهای به آنها دادم. بهمن سال ۶۴ در فاو مجروح شد و من در سیستان و بلوچستان در پاسگاه مرزی سرباز بودم که فرماندهام ۴۸ ساعت به من مرخصی داد و به بیمارستان رفتم. زمانی که از اتاق عمل بیرون آمد در هوشیاری و بیهوشی فریاد میزد که چرا دوستش باقر یوسفی شهید شد و او مجروح شده است. آقای باقر یوسفی که حکم ستاد لشکر ۲۷ را داشت اما بهصورت بسیجی در گردان مالکاشتر بود و در عملیات شهید شد.
برادر شهید لایقی ادامه داد: کنارش ماندم تا آرام شود. موقع برگشت گفتم یک سال از سربازیام مانده است، مراقب خودت باش و کنار پدر و مادر باش تا من برگردم. او هم به من قول داد. با عصا به منزل رفت و با همان وضعیت دوباره به جبهه برگشت.
وی بیان کرد: از منطقه با دوستانش همچون شهید هاشمی، شهید موحدی مرخصی گرفتند که از بندرعباس با کشتی به قشم بروند. برای سوارشدن به کشتی باید ساعتها صف میایستادیم. بهروز چون با عصا بود میتوانست بدون نوبت سوار کشتی شود و دوستانش هم به هوای او سوار شوند اما بهروز قبول نمیکند و همچون دیگران در صف میایستند.
لایقی اظهار کرد: یکی از همرزمانش نحوه شهادت بهروز را اینچنین به ما گفت. گردان شهادت بود. آخرین عملیاتی که بهروز در آن شرکت کرده بود، در آن گردان بود که بهعنوان گردان خطشکن تشکیل شده بود. او میگفت نیمههای شب خط را شکستیم و بسیار خسته شده بودیم و تا صبح باید بیدار میماندیم تاچرت نزنیم و دشمن غافلگیرمان نکند. بهروز تا صبح سرک میکشید تا کسی خوابشان نبرد. دو برادر کنار هم بودند که بهروز آنها را از هم جدا کرد و دلیلش این بود که اگر این سنگر را بزنند حداقل هر دو باهم شهید نشوید و یکی از شما بماند. خمپاره اول را زدند. بهروز تیر به دستش خورد. خمپاره ۶۰ را هم زدند و در آن تیر به پهلوی بهروز خورده بود. درگیری سختی شروع شد و آنجا سهراهی شهادت بود. دو برادر جنازه بهروز را در پتو گذاشتند و به عقب برگشتند تا جنازهاش نماند. تا به سنگر رسیدند یکی از آن دو برادر شهید شد. تا سال ۷۵ جنازه آن برادر هنوز به دست خانواده نرسیده بود و مفقود شده بود که در سال ۷۵ پیکرش به وطن بازگشت.
وی به قاب عکسی اشاره میکند که در کنار بهروز دو نفر دیگری در قاب است و در این باره گفت: شهید امیر رسولی، پسرخاله پسرعمهام بود که پیکرش را میآورند. شب هفتم مراسم رسولی خبر شهادت بهروز را بر ایمان میآورند. از مجلس که برگشتیم، پدرم ناراحت بود و با ضربه به دهانش میزد؛ متوجه شدیم که خبر شهادت پسرعمهام را سوم مراسم بهروز آوردند. پسرعمهام شهید حسن علیزاده تازه داماد بود و چهار ماه از عقدش میگذشت.
برادر شهید لایقی اظهار کرد: بهروز دفترچه مراقبه داشت که هر روز رفتارهایش را مینوشت. برای مثال امروز دو غیبت کردم. همینها باعث شد که شهادت نصیبش شود.
وی در پایان گفت: محمد طاهری، تبلیغات گردان بهروز بود و همه عکسهای بهروز را او گرفته بود. محمد طاهری میگفت به هنگام شهادت بهروز در لحظات آخر چیزی زمزمه میکرد و وقتی گوشم را نزدیک دهانش کردم، متوجه شدم که سوره بقره را زمزمه میکند.
در پایان مراسم، پس از اهدای لوحی از سوی بسیج، عکس دستهجمعی با خانواده شهید لایقی گرفته شد.
نظر خود را بنویسید